بخش اول: عروسی

ما عجیب و غریب‌ها : بخش اول: عروسی

نویسنده: Matina

همین‌طور که به جایگاه عروس و داماد خیره شده بودم بودم به این فکر می‌کردم که" چرا سلمان با من ازدواج نکرد؟! دخترخالش که بودم... اوممم" متاسفانه دلیل دیگه‌ای نداشتم چون فاقد مزیت‌های دیگه بودم. در هر صورت این دلیل نمی‌شد که با یه غریبه ازدواج کنه! ثروت خانواده‌ی ما باید تو خانواده خودمون بمونه نه که بمونه برای غریبه ها، حالا درسته که ثروتی هم نداشتیم ولی خب... . با سقلمه‌ای که توی پهلوم خورد از فکر دراومدم و به فریبا که ضربه رو زد نگاه کردم.
فریبا درحالی‌که داشت خیار میجو‌ید گفت:
_ می‌گما حالا چرا سلمان یجوری رفتار می‌کنه انگار دختر ملکه رو گرفته؟ خوبه ماها از زنش سرتریم!
همزمان با پاک کردن تفاله‌های خیار از روی صورتم جواب دادم:
_ والا همینو بگو دختره هم خودشو یجور گرفته الان ماست می‌شه. بابااا اینی که تو رو گرفته تو فامیل بهش می‌گن "سلمان سَرشاش‌بان".
سلمان از بچگیش تا حدودا ۱۶ سالگی شب ادراری داشت بخاطر همین خانواده تصمیم گرفت بخاطر زحمات بی‌وقفه‌ش بهش درجه سرشاش‌بانی رو بدن تا بفهمه کار هرکس نیست تا ۱۶ سالگی شاشیدن!
سمانه بین حرفمون اومد و گفت:
_ولی فکر کنم خودشم پشیمون شده از زنی که گرفته! آخه هی سمت ما نگاه می‌کنه و قرمز می‌شه. هه الان فهمیده چه دخترخاله‌های ماهی داشته.
صدایی از کنارمون اومد که گفت:
_ البته سرخ شدن و عرق ریختنش می‌تونه به این خاطر باشه که شما سه تا با لباس عروسی نشستید وسط جشن عروسیش!!!.
این داستان ادامه دارد... 
برای خوندن ادامه‌‌ی داستان دلگرمی فراموش نشه☆
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.