ما عجیب و غریبها : قسمت دوم
0
5
0
3
این صدای مهراب پسرِ خاله سیمین بود. مهراب غیرقابل تحملترین فرد خانواده بود. متاسفانه اصلا به ما نرفته بود احتمالا شبیه خانواده پدریش بود.
فریبا با غیض به مهراب گفت:
_ چشه؟ خیلیام قشنگه.
مهراب پوفی کشید و جواب داد:
_ بله از نظر شما سه تا هیچ موردی نداره ولی حتی پف لباسای شما از لباس عروس بیشتره.
_ دیگه این از بی سلیقه بودن عروسه. به ما چه؟!
از اونجایی که تمام عمرم از مهراب متنفر بودم چندان باهاش همکلام نمیشدم پس به پهلوی فریبا کوبیدم تا متوجه بشه و دیگه باهاش حرف نزنه. پسرک میمون از خود راضی!.
دوباره توجهم را به مراسم دادم.
پدرم داشت برای پسر باجناقش از جان مایه میگذاشت و همان وسط هلیکوپتری میزد و آقا مصیبت-پدر سلمان- برای اینکه کم جلوی باجناقش کم نیاره دستمال به دور کمرش بسته بود و عربی میرقصید.
سلمان هم آن وسط شر و شر عرق از سر و صورتش میچکید. سلمان از بچگی هم دوست نداشت اعضای خانواده رو کنارش ببینن چه بد که امشب کل خانواده از خاور دور و نزدیک اومدن عروسیش.
فریبا با اعلام اینکه باید خودی نشان دهیم ما را بلند کرد و وسط مجلس برد.
الان وقتش بود که نشون بدم سلمان چی رو از دست داده...
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴