قسمت 1

من کی هستم؟

نویسنده: Dreamhuntr0

با وجود اینکه همه چیز خیلی برام آشناست اما هنوزم نمیدونم قضیه از چه قراره، حس میکنم قبلا اینجا بودم شایدم یه دژاووعه ، توی یه اتاق کاملا سفید و خالی بیدار شدم ،فقط یه در قرمز رنگ هست که بالاش عدد‌ یک به دیجیتالی نوشته شده،حس میکنم داخل سرم صوت میکشه انگار که یه نفر سرمو باز کرده و داخلش کلی میخ ریخته وبعد اونو با سوزن دوخته !
به هرحال هرچی که هست اصلا حس خوبی ندارم .. . .
یک صدای بوق مانند اومد؛ عدد یک بالای در به رنگ سبز درومد و درکمال تعجب در باز شد، فکر کنم هر آدمی که جای من باشه به سمت در میره چون اینجا واقعا هیچی نیست هرچند من نمیدونم اون ور در هم چه خبره، به هرحال از جام بلند شدم و دروباز کردم و از اون اتاق خارج شدم ، در پشت سرم قفل شد اتاق دومی سبز رنگ بود یک میزبود که روش یک اسلحه قرار داشت فقط همین! باید چیکار میکردم ؟ یجور اتاق فرار باید باشه ولی من که هیچی یادم نمیاد ، من آدمیم که مخالف خشونتم نمیدونم قراره با این اسلحه چیکار کنم تو این اتاق هم یک در قرار داشت که بالاش نوشته شده بود(۲) به سمتش رفتم تا بازش کنم اما باز نمیشد به اسلحه نگاهی انداختم فکر کنم باید برش دارم ، اونو برداشتم و ناگهان صدای بوق اومد و در باز شد به اتاق بعدی رفتم زرد رنگ بود، چهارتا ماکت چوبی به شکل آدم که صورتاشون عصبانی بود و هرکدوم سلاح در دست داشتن تو فاصله های مختلف داخل اتاق ایستاده بودن ، فکر کنم میدونم باید چیکار کنم یجور تمرینه ، به همشون شلیک کردم و در اتاق بعدی باز شد داخل شدم ،قرمز رنگ بود ، اینجا هم چندتا ماکت بود اما اینبار متفاوتر از قبلی بودن ، یک زن ساده، یک دختر بچه ی کوچیک ، یک پیرمرد و یک سگ ، هممم... قضیه یخورده داره پیچیده میشه ، فکر کنم درست نباشه این کارو بکنم ولی خوب بدون این کار در بعدی باز نمیشه ، اونا فقط ماکتن واقعی که نیستن وجدانم راحته ،به هرحال من که به کسی صدمه نمیزنم فقط چوبه که روش نقاشی کشیده شده ، به همشون شلیک کردم با اینکه خودمو قانع کرده بودم که اونا واقعی نیستن اما بازم برام سخت بود به چشماشون نگاه کنم .
در بعدی باز شد، اتاق صورتی بود ، یه آهنگ نازک وملایم پخش میشد ، چیزی که دیدم خیلی خیلی عجیب بود یک زن و یک پیرمرد و یک دختر بچه و یک سگ داخل یک قفس تو اتاق بودن ،اونا ماکت نبودن واقعی بودن!! با ترس و غم بهم نگاه میکردن ، صبر کن ببینم....باید .....اونهارو ...... بکشم؟!!! 
رنگ و جو اتاق خیلی در تضاد با چیزی بود که باید انجام میدادم انگار بهم میگفت همیشه چیزی که انتظارشو داری نیست!
صدایی ازبلند گو داخل اتاق اومد
:" زن و پیرمرد رو بکش اونها دشمن ما هستن ،اونها سعی کردن بین مردم وحشت ایجاد کنند اونها دشمن ما هستن اونهاروبکش". 
روی زمین نشستم و سلاحم رو گذاشتم کنارم ، نگاهی به صورت معصوم دختربچه انداختم، اونا میخوان جلوی چشماش خانوادشو بکشم ! اونا دارن چیکار میکنن ؟ من کی هستم چی هستم؟ چرا من؟ 
–:" اگه تا ۵ دقیقه ی دیگه کارو تموم نکنی ، نابودت میکنیم."
یه ساعت دیجیتالی از داخل دیوار ظاهر شد و شروع به شمارش از ۵ دقیقه به پایین کرد.
.
.
. سه دقیقه دیگه مونده ..‌‌. ومن همینجوری با خودم کلنجار میرفتم حس میکنم قبلا هم تو این موقعیت بودم ،لعنتی بدجور کلافه شدم، از جام بلند شدم اسلحه رو برداشتم و به سمتشون رفتم خیلی ترسیدن خودشون و جمع کردن ..... نه من نمیتونم 
برگشتم سرجام و نشستم ، یک دقیقه دیگه مونده .... من همچنان قادر به این کار نیستم 
.
.
.
۱۰ 
۹
۸
۷
۶
۵
۴
۳
۱
صدای شلیک اومد؛ زن و پیرمرد کشته شدن اما نه به دست من .
–: "نمونه ی (B4۰ ) برای هشتمین و آخرین بار بعداز بازبینی و دستکاری شکست خورد ."
صدایی از پشت گردنم درومد انگار من داشتم خاموش میشدم ، به پشت دستم نگاه کردم یک در کوچیک روش بود که باز شد .... داخلش کلی سیم و آهن بود ..... من انسان نیستم؟ .... من یه ..... »
–:" نمونه ی B۴۰ رو به انبار منتقل کنید."
پایان.

 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.