میدانستم. همه همین را میخواستند. همه میخواستند ما را از هم جدا کنند. اما من تکه ای از جانش بودم. برایش سخت بود. برای هر دومان سخت بود. اما دیگر هیچ راهی نبود. جدایی مان قطعی بود. دیگر خودش هم نمیخواست با او بمانم. نه تاب بودنم را داشت نه میل به رفتنم. حق هم داشت. این اواخر برایش خیلی سخت شده بود. دیگر احساسی که به من داشت رنگ نفرت به خود گرفته بود. درد هایش پرده ی عشق را از زشتی حقیقت کنار زده بودند. دیگر فقط میخواست همه چیز تمام شود. همه ی دردهایش و زندگی من.
میدانستم که جانم به او بسته است. بدون او از من فقط یک تکه گوشت باقی می ماند. میدانستم که جداییم از او یعنی جداشدن من از زندگی. اما او این ها را نمیدید. یا شاید هم نمیخواست ببیند. تنها چیزی که به آن فکر میکرد خودش بود. پس من چه!... منی که تمام بودنم در او خلاصه بود. منی که تمامم او شده بود. من که تمام عمر زمین خورم تا او بایستد. این که بدانی تمام عمرت را به پای کسی گذاشتی که حتی تو را نمیبیند خیلی سخت است. آنقدر تلخ است که شیرینی زندگی هم نمیتواند کامت را شیرین کند. این تلخی را فقط بی حسی درمان میکند. بی حسی یا بهتر از آن نبودن. وقتی بروم روحم را به او می بخشم تا باز هم بتوانم کنارش باشم. وقتی بروم آنقدر بی حس میشوم تا مرگ در آغوشم بگیرد. در آغوشش نگاهم را پنهان میکنم تا مبادا پوسیدن جسم بی جانم قلبم را بلرزاند. اما قبل از آن میخواهم با تمام وجود دوباره نگاهش کنم. تمام خاطراتم را که نقش اصلیشان همه اوست. و در آخر شاید فریاد بزنم: خداحافظت. میروم تا بمانی. میمیرم تا بدانی. بدانی که از من برای من عزیز تری. بدانی که جان تو به جسم من معنای بودن میدهد. بدانی که تمامم را برای لحظه ای بودنت فدا میکنم. ببخش اگر رفیق نیمه راهت شدم. ببخش اگر تا آخر عمرت برایت زمین نخوردم. ببخش این پای بی وفایت را.
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴