— اوه، بیداری ویل؟ یکم بخوابی بد نیستا.
- دارم سعی میکنم... گرسنهای؟
— اگه چیزی باشه، آره، گرسنهام.
او مهماندار را صدا زد و دو بسته نودل با چاپاستیک سفارش داد. ـ
۲۴ ساعت تا فرانسه فاصله داریم، و بهنظرم الان فقط ۴ ساعت گذشته. احتمالاً از ایران خارج شدیم.
همهچیز برای کار پدرم تغییر کرد. باید میرفتیم. واقعیتش؟ کسی را هم نداشتیم برای خداحافظی. خانوادهی مادریام سالها پیش توی یک سفر هوایی از دنیا رفتند—هواپیما منفجر شد. از آن موقع چیزی نمانده بود که ما را نگه دارد.
مادرم مطب روانپزشکیاش را به یکی از همکارانش واگذار کرد. پدرم هم، که جراح قلب است، از فرانسه پیشنهاد کاری دریافت کرد. در واقع او اهل فرانسه است، و مادرم ایرانی. در بیمارستان با هم آشنا شدند، همانوقتی که پدرم مادربزرگم را عمل کرد و دو سال دیگر به عمرش اضافه کرد. بعدش با مادرم ازدواج کرد و چند ماه بعد من به دنیا آمدم.
الان ۱۴ سالمه. "دورگه" حساب میشم. نیمی ایرانی، نیمی فرانسوی. و حالا در مسیر مهاجرت به کشوری هستم که قراره از نو توش زندگی کنم. فقط نمیدونم دقیقاً چی در انتظارمه.
****
صدای خلبان در بلندگو پیچید:
— مسافران عزیز، لطفاً آرامش خود را حفظ کنید. وارد چالهی هوایی شدهایم و تکانهای شدیدی خواهیم داشت. لطفاً روی صندلی بنشینید و کمربند ایمنی را ببندید...
با صدای خلبان و شلوغی مردم از خواب پریدم. مهماندارها سعی میکردند مسافران را آرام کنند، ولی تکانها آنقدر شدید بود که خودشان هم نمیتوانستند سر پا بایستند.
مادرم متوجه بیدار شدنم شد. دستش را محکم در دست پدرم قفل کرده بود، دست دیگرش را روی دستم گذاشتـ
.
— چیزی نیست عزیزم، فقط چالهی هواییه.
— میدونم، شنیدم.
ده دقیقه بعد تکانها کمکم آرام گرفت. خلبان دوباره صحبت کرد:
— از منطقهی چالههای هوایی خارج شدیم. برای ادامهی پرواز مشکلی نیست. لطفاً آرامش خود را حفظ کنید.
سعی کردم با گوشی خودم را سرگرم کنم. در حال بازی بودم که پدرم خم شد و ضربهی کوچکی به پام زد.
— هی پسر! از اول پرواز یه کلمه هم دربارهی فرانسه حرف نزدیم. گوشی رو بذار کنار.
با بیحوصلگی گوشی را خاموش کردم و دستبهسینه به صندلیم تکیه دادم.
— باشه، بفرمایید آقای دکتر. مشتاقم دربارهی کشوری که قراره توش زندگی جدید و احتمالاً مصیبتبارم رو شروع کنم بشنوم!
سکوت برقرار شد. هر سه در فکر فرو رفتیم. مادرم نگاهی به من کرد، بعد به پدرم:
— امانوئل بگو دیگه ویل منتظره.
پدرم آهی کشید.
— ببین، فرانسه با ایران فرق داره. شاید بعضیا نخوان مثل یه فرانسوی با تو یا مادرت رفتار کنن... ولی اگه بُعد خوبشو نگاه کنیم، زندگی عادیمون رو خواهیم داشت. مدرسهت زیاد از خونه دور نیست. زبان فرانسویات هم که خوبه، مادرت هم همینطور. فقط یه چیز دیگه...
لبخند زد.
— میدونم زیاد اهل بوس و این حرفا نیستی، ولی وقتی مادربزرگ و پدربزرگت رو دیدی، یه کم مراعات کن. اونا دارن برای اولین بار نوهشون رو میبینن.
اهی کشیدم.
— بابا من ۱۴ سالمه، بچهی ۶ ساله نیستم. این چیزا رو هزار بار گفتی. حفـــظ شدم دیگه، باشه؟ بسّه...
سکوت کرد. سرش را پایین انداخت و به صندلی جلو خیره شد. منم برگشتم سمت پنجره. ابرها زیبا بودن... ولی من احساس سنگینی میکردم. شاید نباید اینطور جواب پدرم رو میدادم. اما خب، حقیقت هم گفته بودم.
چشمهامو بستم. سعی کردم صدای ذهنم رو خاموش کنم. انگار آتشی توی مغزم روشن شده بود... اما نه اون نوعی که گرمت میکنه. اون نوعی که میسوزونه.
موقع شام مامان بیدارم کرد خواب بودم
— هی ویل، وقت شامه. میزتو باز کن!
— چیه حالا؟
مادرم اشاره کرد به چرخ دستی غذا. مهماندار لبخند زد.
— بهترین انتخاب؟ گوشت سرخشده با لیموناد.
— میگیرم، ممنون.
غذا را گرفتم و لبخند زدم. عطرش فوقالعاده بود. با اشتها شروع به خوردن کردم.
مادرم خندید.
— از غذاهای من خوشمزهتره؟
با دهان پر گفتم:
— آخه تو خونه بودی غذا بپزی؟ همش غذای یخزده میخوردیم!
بعد که قورت دادم، خندیدم:
— فک کنم باید از مامانبزرگ پختوپز یاد بگیری.
نیشگونم زد.
— نخیرم! من بلدم. تازه، اینترنت هست برای همین کارا!
— بله بله، خانمِ سرآشپز گوگل.
بعد از شام، مهماندار ظرفها را جمع کرد. صدای خلبان دوباره بلند شد:
— تا رسیدن به مقصد، ۱۴ ساعت باقی مانده است.
پدر و مادرم با هم مشغول صحبت بودند. من لپتاپم را از کیف بیرون کشیدم و شروع کردم به جستوجو...
نوشتن «وضعیت مهاجران دورگه در فرانسه»،
یا «مدرسههای خوب در پاریس»،
یا حتی «سوپرمارکتهای فرانسوی»...
تصاویر، نامها، خیابانها، و مغازهها آرام آرام در صفحه ظاهر شدند. فرانسه جای زیباییست... امیدوارم شهری که قراره درش زندگی کنم هم همینقدر قشنگ باشه. امیدوارم... تنها نباشم. ،،،