در ارتفاع تبعیض : ورود

نویسنده: sophie_r62

— ویل، مدرسه‌ی جدیدت یکی از بهترین و مجهزترین مدرسه‌های پاریسه. بهتر از خیلی از مدرسه‌های ایران.
 
— هوم... خوبه. امیدوارم خوشم بیاد. 
— مطمئنم خوشت میاد.
 لپ‌تاپم را کنار گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. آن‌قدر مدت زیادی نشسته بودم که پاهایم خواب رفته بود. کش و قوسی به بدنم دادم.
 — کجا میری؟
 — دستشویی.
 — باشه، برو عزیزم. 
مادرم کمی پاهایش را عقب کشید تا رد شوم. پدرم هنوز خواب بود. مهمانداری در راهرو به‌محض دیدنم با لبخند مسیر دستشویی را نشان داد. وارد شدم، در را بستم و روبه‌روی آینه ایستادم. تصویرم را برانداز کردم... خسته، خیره، ناشناس. یک ساعت تا پاریس باقی مانده بود و من هنوز نمی‌دانستم در کشور غریبه‌ای مثل فرانسه چطور باید رفتار کنم. آیا مردم ازم خوششون میاد؟ مدرسه چطوره؟ نکنه اذیتم کنن؟...
صدای تق‌تق در مرا از افکارم بیرون کشید.
 — حالتون خوبه؟
 مهماندار بود. لابد زیادی طولش داده بودم که نگرانم شده بود.
با عجله دستی به صورتم کشیدم، آب زدم و در را باز کردم.
 — آره، آره، خوبم. مرسی.
برگشتم سر جایم. حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. خواستم هندزفری بگذارم، اما مادرم مانع شد: 
— نه دیگه، داریم می‌رسیم. وسایلتو جمع کن، چیزی یادت نره. 
— باشه...
جمع کردن وسایلم زیاد طول نکشید. لپ‌تاپ، گوشی، کیف، و هندزفری.
صدای خلبان در بلندگو پیچید: 
— مسافران محترم، لطفاً کمربندهای خود را ببندید. آماده‌ی فرود باشید...
کمربندم را بستم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. ابرها کنار رفتند و پاریس آرام از دل آسمان پدیدار شد. زمین. خیابان‌ها. سقف خانه‌ها.
فرود آمدیم.
پدر چمدان‌ها را برداشت. هر کس چمدان خودش را می‌کشید و به‌سوی سالن ورودی می‌رفت. وارد که شدیم، چشمم به زنی افتاد که با یک شاخه گل بالا و پایین می‌پرید
—مادربزرگ. پدر اشاره کرد که آن‌طرف برویم.
وقتی رسیدیم، مادربزرگ اول پدرم را محکم بغل کرد. بعد مادرم را، و بعد... نوبت من شد. نگاهم کرد. طولانی. بعد بغلم کرد. آن‌قدر محکم که احساس خفگی کردم.
— خفه شدم!
مرا رها کرد و بارانی از بوسه نثار صورتم کرد.
— نوه‌ی قشنگ من! وای که چقدر بزرگ شدی، عزیزم!
لبخند زدم.
— ممنون مامان‌بزرگ.
— پدربزرگت خونه‌ست، منتظره. بیاید زودتر بریم ،ـ
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه پدربزرگ رفتیم.
خانه‌ی پدربزرگ بزرگ بود. گرم، قدیمی، با سقف‌های بلند و پنجره‌های چوبی. به‌گفته‌ی مادربزرگ، چون پدربزرگم مشکل قلبی داره، نتونسته به فرودگاه بیاد. قرار بود جلوی در منتظرمون باشه. اما اثری از پیرمردی ۷۵ ساله نبود
مادربزرگ با نگرانی گفت:
— شاید خسته شده رفته داخل.
پیاده شدیم و چمدان‌ها را برداشتیم. اما همین که وارد خانه شدیم، خشکم زد.
پدربزرگ، کنار پله‌ها، روی زمین افتاده بود. بی‌حرکت. بی‌صدا.
مادربزرگ جیغ زد:
— جکسون! جکسون بیدار شو!
پدرم بلافاصله کتش را درآورد، کنار او نشست و نبضش را گرفت.
— هنوز نبض داره... باید ببریمش بیمارستان!
سریع با اورژانس تماس گرفت. چند دقیقه بعد، آمبولانس آمد. من و مادرم با ماشین خودمان به بیمارستان رفتیم.
در بیمارستان، مادربزرگ از حال رفت. مادرم مجبور شد به او رسیدگی کند. پدرم مشغول کارهای پذیرش بود.
هیچ‌کس حواسش به من نبود.
داشتم فکر می‌کردم... چرا؟ چرا درست در اولین ساعت ورودمان، باید همچین اتفاقی بیفته؟ من حتی پدربزرگم رو ندیده بودم... قرار بود با آرامش توی خونه‌ی مادربزرگ استراحت کنیم، نه اینکه بریم اورژانس.
رفتم کنارشان نشستم. مادرم گفت:
— ویل، عزیزم، بیا اینجا.
— حالش خوب میشه؟
این را مادربزرگ میان گریه پرسید.
مادرم دستش را گرفت:
— معلومه که خوب میشه، مادر. زود برمی‌گردیم خونه.
اما من می‌دونستم... هیچ‌چیز معلوم نیست.
پدرم وارد شد:
— مامان، حالش بهتره. سکته‌ی خفیف بوده. می‌تونی ببینیش. تو همین اتاق بغلیه.
مادرم کمک کرد تا مادربزرگ راه بره. وارد اتاق شدیم. پدربزرگ چشم باز کرد. صورتش رنگ‌پریده، ولی زنده بود. با صدای ضعیف گفت:
— ویــل؟
پدرم دستی روی شونه‌ام گذاشت و لبخند زد.
— بله پدر، این پسرمه. نوه‌تون.
پدربزرگ لبخند پهنی زد و با دستش اشاره کرد بیام نزدیک. جلو رفتم.
— از آشناییت خوشوقتم، پسر.
— منم همین‌طور. خیلی خوشحالم.
چشمش به مادرم افتاد. گفت:
— پس عروس زیبای من، شما هستید؟
مادرم لبخند زد.
— لطف دارید، پدرجان.

مادربزرگ چشم‌غره رفت.
— مگه بهت نگفتم قرصاتو بخور گوش نمیکنی که پیرمرد کله شق
پدربزرگ به شوخی گفت:
—  بس کن نمی‌خوام با غر زدنت دق کنم!
مادرم جدی گفت:
— بس کنید. الان وقت کل‌کل نیست.
همه خندیدند.
بعد از مرخص شدن، به خانه برگشتیم. مادربزرگ اتاق‌ها را نشان‌مان داد. اتاق من در طبقه‌ی دوم بود
ساده و تمیز، با چند قفسه‌ی کتاب و چند مجسمه‌ی چوبی زیبا.
همین که وارد شدم، خستگی راه مثل پتک کوبید رو سرم
همونجا رو فرش خوابم برد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.