وقتی از خواب بیدار شدم، نور نارنجی خورشید از لای پرده به اتاق میتابید. خمیازهی بلندی کشیدم و به پهلو چرخیدم. هوای اتاق هنوز بوی غریبهای میداد، اما حس بدی نبود. ساکت، آرام و کمی دلگیر.
از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم. صدای خنده از طبقهی پایین میآمد. کنجکاو شدم. پلهها را یکییکی پایین آمدم تا ببینم چه خبر است.
پدر و پدربزرگم با لیوانهایی در دست روی مبل نشسته بودندو بلندبلند میخندیدند. حرفهایشان به فرانسوی بود ولی تُن صدایشان گرما داشت. آنطرف، مادرم و مادربزرگ در آشپزخانه مشغول آمادهسازی شام بودند. بوی خوش سیبزمینی سرخشده در فضا پیچیده بود.ـ
رفتم سمت آشپزخانه، آرام سلام کردم تا حضورم را متوجه شوند.
مادربزرگ با لبخند به طرفم برگشت:
— ویـل عزیزم، حتماً گرسنهای! صبر کن تا شام آماده بشه.
لبخند زدم:
— نه مامانجون، صبر میکنم. فعلاً فقط یه لیوان آب میخورم.
لیوانم را پر کردم. میخواستم به مامان یادآوری کنم که گفته بود باید بریم ثبتنام مدرسه و چند جای اداری... ولی گفتم بذار فعلاً خوش باشه.
شام که آماده شد، همه دور میز جمع شدیم. صدای قاشق و چنگال و گفتوگو توی فضا میپیچید.
بعد از شام، نشستیم پای تلویزیون. فیلمی فرانسوی گذاشتند که نصفش را نمیفهمیدم، ولی تماشایش خوب بود.
پدرم سکوت را شکست:
— ویـل، گفتم بذار یه چند روز بگذره تا هوا و هوات عوض بشه، ولی هفتهی آینده باید بریم مدرسهی جدیدو ببینیم.
سرم را تکان دادم:
— مشکلی ندارم. تا اون موقع میتونم تو پاریس بگردم.
پدربزرگ با لبخند، چیپس را کنار گذاشت و گفت:
— اتفاقاً فردا میخوام ویـل رو ببرم یه کم پاریسگردی. اگه دیدید نیست، نگران نشید!
همه خندیدند. شب، بعد از مسواک، رفتم بالا. خوابم نمیاومد. تصمیم گرفتم چمدونم رو باز کنم. کتابهام رو توی قفسه چیدم. چشمم به یک کتاب فارسی خورد. تصادفی یه صفحه رو باز کردم و افتادم رو تخت... مشغول خوندن شدم تا اینکه بیهوا خوابم برد.
صبح زود، با نور ملایم خورشید بیدار شدم. چشمهامو که باز کردم، مامان رو دیدم که داشت لباسهامو توی کمد میچید. لبخند زدم، یواش از تخت بلند شدم و یهو از پشت بغلش کردم.
خندید و برگشت. به فارسی، آهسته گفتم:
— مامان؟
— جانِ دلم؟
— دلم برای بغلهات تنگ شده... برای غذاهات... برای همه چی.
یهو بغضم گرفت. نفس عمیقی کشیدم و بوی مادرم رو تو قلبم فرو دادم.
مامان برگشت وبغلم کرد. اشک تو چشماش جمع شد.
— خیلی وقته اینجوری نگاهت نکرده بودم... انگار همین دیروز بود یه فسقلی بودی تو بغلم.
خندیدم:
— مامـان...
در زدن. مادربزرگ صدا زد:
— مزاحم نیستم؟ بیاید پایین، صبحونه آمادهست.
مامانم سریع اشکاشو پاک کرد:
— نه مادر، الان میایم.
رفتیم پایین. بعد از اینکه صورتمو شستم، نشستم سر میز. مادربزرگ برام کروسان آورد. برام چایی هم ریخت.
— این کروسانا بهترینن. تو پاریس هیچ جا مثل اینا پیدا نمیکنی.
پدربزرگ سرش توی روزنامه بود، گفت:
— یه مغازهی فسقلی چند کوچه اونورتر اینا رو داره.
سرمو تکون دادم. بعد از صبحونه، خواستم برم اتاقم که پدربزرگ صدام کرد:
— هووووی! کجا؟ قرار بود امروز با من باشی!
خندیدم:
— خبر دارم! فقط میخوام لباس بپوشم.
با تعجب گفت:
— باشه، بریم!
اومد تا دم اتاق. بعد دستاشو از پشت گرفت و گفت:
— منتظرم!
لبخند زدم:
— بابابزرگ، واقعاً انتظار نداری پیش تو لباس بپوشم؟
با شیطنت گفت:
— یه مرد باید محکم باشه، خجالت نکشه!
— خب این که ربطی به این نداره!
مامانبزرگ که صدایمون رو شنیده بود، اومد و با زور شوهرشو کشوند پایین.
لباسهامو پوشیدم، کولهام رو انداختم روی دوشم، و با پدربزرگ از خونه زدیم بیرون... نسیم ملایمی توی خیابونهای قدیمی و زیبای پاریس میوزید. نور آفتاب از لابهلای درختهای بلوطی میتابید روی سنگفرشها. پدربزرگم، با اون کت قهوهای قدیمی و عصای چوبیش، مثل یه شخصیت کلاسیک از توی کتاب بیرون اومده بود.
— خب ویل، اول باید یه جایی ببرمت که قهوههای عالی داره. البته تو قهوه نمیخوری، ولی کروسانش حرف نداره.
لبخند زدم و دنبالش راه افتادم. مغازههای کوچیک و رنگارنگ کنار خیابون بودن. بعضیا گل میفروختن، بعضی کتابهای دستدوم. مردم با لبخند از کنارمون رد میشدن،با اون لهجه فرانسوی ملایمشون که هنوز به گوشم عجیبه.
چند دقیقه بعد، وارد یه کافهی کوچیک شدیم. یه پیرمرد پشت پیشخوان با پدربزرگم دست داد و یه چیزایی سریع فرانسوی گفتن که نفهمیدم. بعد برگشت سمت من:
—نوهت؟
پدربزرگم با افتخار گفت:
—آره، تازه از ایران اومده.
پیرمرد لبخند زد:
—خوش اومدی به پاریس، پسر.
نشستیم کنار پنجره. من یه لیوان شکلات داغ سفارش دادم و پدربزرگ قهوهی همیشگیشو. یه بشقاب کروسان داغ آوردن. همونطور که میخوردم، پدربزرگ از گذشتههاش گفت، از دوران بچگی پدرم، از روزی که عاشق مادرم شد... صدای پدربزرگ نرم بود، اما پر از خاطره.
—میدونی ویل... اینکه نصفت ایرانیه و نصفت فرانسوی، یه جور قدرت محسوب میشه. خیلیا دنبال اینن که تو دو تا فرهنگ نفس بکشن. تو همین الانش دو تا دنیارو داری.
نگاش کردم.
نمیدونستم چی بگم. فقط گفتم:
—گاهی حس میکنم به هیچکدوم تعلق ندارم.
یه لحظه ساکت شد. بعد گفت:
—مهم نیست کجا به دنیا اومدی یا چه زبانی حرف میزنی. مهم اینه که چطور با آدمها رفتار میکنی. اون چیزیه که تعیین میکنه تو کی هستی.
بعد از تموم کردن کروسان ها از کافه بیرون زدیم.
پدربزرگ خواست منو به رود سن ببره. اونجا پر از نقاش خیابونیه، کسی آکاردئون میزد، یه خانم داشت پرترهی بچهای رو طراحی میکرد. پدربزرگ یه یورو داد و گفت:
—یه خاطره برات ثبت کنیم؟
نشستم رو صندلی و نقاش شروع کرد به کشیدن
. پدربزرگم اون طرفتر ایستاده بود، سیگار به لب، تو فکر. چند دقیقه بعد، نقاش طرح رو نشونم داد:
من، با لبخند خفیف، اما توی چشمهام یه غم پنهان.
بعد پدربزرگ سیگارشو زیر پاش له کرد :
«ویل، میخوام یه سر به مرکز شهر بزنیم، جاهای خوب و قدیمی رو نشونت بدم.»
«آره، خوبه. دوست دارم بیشتر از این شهر بدونم.»
راه افتادیم، خیابونهای باریک و سنگفرش شدهی پاریس زیر پای ما بود.
پدربزرگ با لهجه فرانسوی شیرینش شروع کرد به تعریف کردن:
«اونجا موزه لوور هست، اون ساختمون بزرگ با اون شیشههای خاص. میدونی اون رو که ساختن؟»
«آره، شنیدم یه معمار امریکایی بوده.»
«دقیقا، یه جور تلفیق فرهنگها، مثل تو!»
لبخند زدم و گفتم:
«این خیلی خوبه، منم میخوام توی این شهر جا بیفتم.»
پدربزرگ دستم رو محکم فشار داد:
«تو که فرانسویات خیلی خوبه، عادت میکنی، نگران نباش.»
کمی که جلوتر رفتیم، شروع کردم سوالهای بیشتری پرسیدن با آرامش و اعتماد به نفس.
پدر بزرگم انگار از دیدن این تغییر تو دلش گرم شده بود،
«تو واقعاً پسر باهوشی هستی.»
«ممنون، پدربزرگ. تو هم بهترین معلم منی.»
با هم خندیدیم و قدم زدیم، انگار که یه دنیای جدید داره پیش رویم باز میشه.
برگشتیم خونه حدودای عصر. مادربزرگ تو حیاط گل میکاشت. صدای خندهی مامانم از توی آشپزخونه میاومد.
پدربزرگ گفت:
—خب، امروز یه تیکه از پاریس شد مال تو. اینجا غریب نیستی ویل. فقط وقت میبره.
رفتم اتاقم. پرتره رو زدم به دیوار، کنار پنجره. بعد، برای اولین بار، حس کردم یه گوشه کوچیک از این خونه… شاید مال منم باشه،