در ارتفاع تبعیض : اولین ورود

نویسنده: sophie_r62

 یک هفته مثل برق و باد گذشت.
کم‌کم داشتم به این شهر غریبه، به این خانه‌ی پرخاطره و حتی به لهجه فرانسوی اطرافم عادت می‌کردم.
پدرم کارش را در یکی از بهترین بیمارستان‌های پاریس شروع کرده بود، و مادرم هم روزها را به گشتن دنبال مطب سپری می‌کرد.
تا اینکه…
اواخر هفته، عصر جمعه، همه جمع بودیم توی هال. یک فیلم عاشقانه کلیشه‌ای روی تلویزیون پخش می‌شد. از همون‌هایی که پدربزرگ با اصرار می‌نشست می‌دید و منو هم به زور کنارش می‌نشوند، در حالی که بیشتر از اینکه فیلم ببینم، حواسم به قیافه‌هایش بود موقع صحنه‌های احساسی.
در اوج همون صحنه‌های خجالت‌آور، مادرم که با یک لیوان چای کنار میز ناهارخوری نشسته بود و توی لپ‌تاپش می‌گشت، ناگهان با صدای بلند گفت:
 ــ «پیداش کردم!» ـ
همه‌مون از جا پریدیم.
 من که وسط خوردن چیپس بودم، نزدیک بود خفه شم.
 ــ چی رو پیدا کردی مامان؟ 
با چشم‌هایی برق‌زده و لبخندی پر از شوق جواب داد: 
ــ یه مطب روان‌پزشکی، بزرگ، کامل، انگار برای من ساخته شده! 
همه زدیم زیر خنده. 
من بلند کف زدم و گفتم:
 ــ آفرین مادر پرتلاش من! 
               ****    
 دوشنبه، ساعت ده و نیم

تو اتاقم بودم و داشتم با حوصله روی سایتی کار می‌کردم درباره‌ی پاسخ به سوالات فضایی؛ پروژه‌ای که از ایران با خودم آورده بودم و هنوز ولش نکرده بودم.
از پایین صدای مادرم اومد:
 ــ ویل، زود آماده شو! می‌خوایم بریم مدرسه‌ت تو مرکز شهر.
 قلبم ریخت. یه‌جور استرس خاص گرفتم. نمی‌دونم چرا… شاید چون «مدرسه‌ی جدید» برای من فقط یه ساختمون نبود، یه شروع تازه بود. یه فصل ناآشنا.
صفحه لپ‌تاپمو بستم، چشم‌هامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم و تو ذهنم، مثل همیشه، صدای شعله‌های آتیش رو تجسم کردم.
 «آروم باش، آتیش همه چی رو صاف می‌کنه.»
صدای دوباره مامانم پرید وسط افکارم: 
ــ ویل، زووود باش، کار دارم!
 ــ باشه مامان، اومدم! 
لباس پوشیدم. جلوی آینه وایسادم و خودمو برانداز کردم:
یه پسر دورگه با کت جین، 
شلوار چهار جیب، 
موهای مرتب و یه لبخند کج.
خندم گرفت. 
گوشیمو برداشتم، کولمو انداختم رو دوشم و رفتم پایین.
پدربزرگ نبود. لابد رفته بود تو کارگاهش، همون کارگاهی که عاشقشه و توش مجسمه‌های چوبی درست می‌کنه. 
وقت نکردم بهش سر بزنم، چون مامان عجله داشت برسه به مطبش.

توی راه مدرسه

تو ماشین، مامانم شناسنامه و گذرنامه‌م رو بهم نشون داد و گفت:
 ــ چون وسط سال داری ثبت‌نام می‌کنی، یه مقدار کارات طول می‌کشه. یکی دو روز دیگه میری سر کلاس. تا اون موقع باید منتظر بمونی تا برات کتاب بیارن و کلاس رو مشخص کنن.
 با سر تایید کردم و چیزی نگفتم.
 حواسم به خیابون‌های پاریس بود.
 پر از دوچرخه‌سوار، کافه‌های جمع‌وجور، و پنجره‌هایی که گل‌های بنفش داشتن.

مدرسه‌ی جدید

به مدرسه رسیدیم. محوطه خلوت بود. حدس زدم زنگ کلاس خورده. 
ساختمون، بزرگ، سنگی و باشکوه بود. با پنجره‌های بلند و معماری‌ای که شبیه کاخ‌های قدیمی فرانسوی بود.
به محض ورود، یک خانم و آقا با لبخند جلو اومدن.
سلام کردم، باهاشون دست دادم، و ما رو به دفتر مدیر راهنمایی کردن.
مدیر مدرسه خانم خوش‌پوشی بود با عینک فریم‌نازک و ناظم، مردی با کراوات قرمز و نگاه جدی.
خانم مدیر لبخند زد و گفت: 
ــ «میشل لوکوک هستم، مدیر مدرسه. خوش‌وقتم خانم و آقای لووا.» 
رو به من کرد و پرسید: 
ــ «پسرم، فرانسوی بلدی؟»
با اعتماد به نفس گفتم:
 ــ بله خانم، کامل بلدم. بالاخره قراره از این به بعد با این زبان زندگی کنم.
لبخند گرم‌تری زد.
 ــ «مشخصه! عالیه. پس فقط لازمه یکی دو روز صبر کنی تا ثبت‌نامت کامل بشه. مدارکتو بدی، ما هم کار ثبت رو انجام می‌دیم.» 
مامانم مدارک رو داد و با چشم دنبال صندلی گشت.
من اما غرق نگاه کردن به پنجره‌های بلند دفتر بودم، جایی که درخت‌های بلند بیرون سایه انداخته بودن.
یه شروع تازه، یه مدرسه تازه...
حس عجیبی داشتم. ترکیبی از هیجان، دلهره و یه ذره دلتنگی.
                **** 
 دو روز بعد 
 اولین روز مدرسه

صبح زود بیدار شدم.
نور آفتاب از لای پرده‌های نازک می‌تابید توی اتاق، هوا خنک بود ولی مطبوع. قلبم یه جور خاصی می‌زد... نه از ترس، نه از ذوق. یه ترکیبِ سنگینی از هر دو. 
لباس‌هامو انتخاب کرده بودم؛ همون کت جین محبوبم، یه تیشرت سفید ساده، شلوار مشکی و کفش‌های اسپرت سفید.
موهامو زدم بالا. صورتمو تو آینه نگاه کردم.
 ـ "ببینیم پسرِ نیمه‌ایرانی‌ـنیمه‌فرانسوی، قراره امروز چیکار کنه..." 
مادر، مثل همیشه با حوصله صبحونه آماده کرده بود.
 ــ بخور، نمی‌دونم ناهار مدرسه چطوریه، شاید دوست نداشته باشی.
با لبخند گفتم:
 ــ شانس منه که اولین برخورد مدرسه‌مو با یه بشقاب کله‌پاچه فرانسوی خراب کنه! 
مامانم خندید، یه تیکه نون برشته گذاشت توی کیفم.
ماشین توی محوطه مدرسه ایستاد.
نفس عمیق کشیدم. از دور ساختمون‌ها، پنجره‌های بلند و شاخه‌های درختی که روی زمین سایه انداخته بودن، مثل یه نقاشی بی‌صدا بودن.
از ماشین پیاده شدم.
صدای بچه‌ها می‌اومد.
 زنگ نخورده بود. هنوز فرصت داشتم نفس بگیرم. مامانم برام دست تکون داد و رفت، و من موندم با کوله‌پشتی‌م، فکرهام، و دلی که تند می‌زد.
ناظم با لبخند منو تحویل گرفت.
 ــ خب، ویل! خوش اومدی به مدرسه ما. کلاس تو طبقه دومه، 2D. یه نفر هست که میاد نشونت می‌ده. 
دختری هم‌سن خودم، با موهای کوتاه قهوه‌ای و یونیفرم مدرسه نزدیک شد. چشماش روشن بود و نگاهش کنجکاو.
 ــ سلام، من "امانوئل" هستم، قراره راهنمایت باشم.
لبخند زدم. 
ــ ویل هستم . ممنون که نجاتم دادی. بدون تو احتمالاً می‌رفتم تو آزمایشگاه شیمی یا می‌رفتم طبقه کارکنان.
خندید. 
ــ نه، مسیرمون امنه. فقط بین بچه‌ها گم نشی، چون تا بفهمن تازه‌واردی، نگاه‌ها شروع می‌شه! 
توی راه پله‌ها، صدا و همهمه شروع شده بود. دیوارها پر از پوسترهای علمی و عکس‌های پروژه‌های کلاسی بود.
 از جلوی یه گروه بچه رد شدیم. چند نفر برگشتن نگام کردن. بعضیا لبخند زدن، یکی دوتا هم فقط خیره شدن.
الئا گفت:
 ــ بهشون توجه نکن. اینا بیشتر از اینکه بخوان اذیتت کنن، فقط دنبال خوراک شایعه‌ن!
سرمو تکون دادم. 
ــ عادت دارم.
 کلاس 2D، یه اتاق روشن بود با پنجره‌های بزرگ، میزهای دو نفره، و یه تابلوی دیجیتال بزرگ. بچه‌ها کم‌کم می‌اومدن. امانوئل  جایی برام کنار خودش نگه داشت.
معلم اومد؛ مردی لاغر با عینک گرد و سبیل نازک. وقتی منو دید، گفت:
 ــ خب، بچه‌ها! یه دوست جدید داریم. لطفاً کمکش کنید احساس غریبی نکنه.
 همه برگشتن سمت من. یه لحظه سکوت شد.
دلم ریخت… اما یه لبخند زدم و گفتم: 
ــ سلام، من ویل لووا هستم. از ایران اومدم، ولی فرانسوی حرف می‌زنم بهتر از خیلی‌ها! ?
 چند نفر خندیدن. جو شکست. یکی دست تکون داد، یکی دیگه گفت «خوش اومدی».
یه نفر از ته کلاس گفت:
 ــ ایران؟ پس فوتبال بازی می‌کنی یا شطرنج؟ 
ــ هر دو!
صدای خنده اومد. نشستم.
 امانوئل پچ‌پچ کرد:
ــ کارت درسته. سریع وارد می‌شی!
لبخند زدم. پنجره رو نگاه کردم. آفتاب روی میزها افتاده بود. هوای تازه پاریس، صدای کلاس، و حس یه شروع جدید…
همه‌چیز، تازه داشت شروع می‌شد. 
           ***** 
 زنگ تفریح اول

زنگ خورد. بچه‌ها با هیجان از کلاس ریختن بیرون. انگار یه گله پرنده آزاد شده بودن.
من کیفم رو بستم و به الئا نگاه کردم. 
ــ بیا بریم، باید حیاطو نشونت بدم. 
حیاط مدرسه بزرگ بود. یه طرفش زمین بسکتبال بود، یه گوشه‌اش نیمکت‌های سنگی کنار باغچه، وسطش پر از بچه‌هایی که گروه‌گروه دور هم جمع شده بودن. امانوئل داشت چیزی راجع‌به سیستم ناهار مدرسه می‌گفت که صدایی از پشت سرم اومد:
 ــ ای بچه‌یه جدید! نیم‌فرانسویه، نیمه‌چیه دیگه بودی؟ ایرانی؟
 برگشتم. دو تا پسر بودن. یکی بلندتر، با موهای طلایی ژل‌زده، اون یکی کوتاه‌تر و عینکی، ولی از اون‌هایی که پشتش قایم نمی‌شن، اتفاقاً بدترن.
امانوئل پچ زد: 
ــ اونا "لوکا" و "ژروم"ن. بیکار که باشن، دنبال سوژه می‌گردن.
لوکا ادامه داد:
 ــ تو ایرانم مدرسه داشتین؟ یا هنوز با شتر می‌رید مدرسه؟ 
چند نفر دورمون ایستاده بودن بعضیا می‌خندیدن، بعضیام فقط نگاه می‌کردن.
نفس عمیق کشیدم. 
سریع چیزی نگفتم.
اومدم برم که ژروم گفت:
 ــ ای وای! بهش برخورد؟ فکر کردم یه کم جنبه داره. 
ایستادم. برگشتم. صاف نگاهشون کردم. صدام آروم بود ولی محکم: 
ــ نه... به دل نمی‌گیرم.
ما اون‌قدری باهوش بودیم که تمدن بسازیم، وقتی بعضیا هنوز داشتن با سنگ دنبال شکار می‌دویدن.
 چند نفر "اوووووه!" کشیدن. حتی امانوئل خندید.
لوکا یه لحظه سرخ شد، ولی چیزی نگفت. ژرومم لبخند زورکی زد. 
ــ هر وقت خواستی بسکت بازی کنی، بیا ببینیم اون‌جا هم انقدر زرنگی یا نه.
 لبخند زدم.
 ــ قول می‌دم تو زمین حرف نمی‌زنم. 
فقط بازی می‌کنم.
برگشتم سمت نیمکت. 
قلبم هنوز تند می‌زد، ولی پشت خونسردی‌م قایم شده بود. امانوئل کنارم نشست.
 ــ خوب زدی تو خال! ولی مواظب باش، لوکا اگه بهش بر بخوره، ول‌کن نیست.
 ــ اهمیتی نمی‌دم. اگه قراره این مدرسه مال من باشه، باید با صدای خودم توش راه برم.
امانوئل با دقت نگاهم کرد. لبخند زد.ـ
 ــ تو با بقیه فرق داری. شاید بیشتر از چیزی که خودت فکر می‌کنی...
 روز اول مدرسه خیلی زود تموم شد بهم حسی وارد شد که انگار جزوی از این کشورم ......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.