بعد از مدرسه، بدون اینکه برم خونه، مستقیم رفتم سراغ پدربزرگ.
میدونستم طبق معمول، توی کارگاه کوچیکش پشت خونهست. همونجا که همیشه بوی چوب و لاک و خاطرههای قدیمی میپیچه.
در کارگاه نیمهباز بود. چند لحظه همونجا ایستادم. صدای خشخش چاقوی مخصوصش رو میشنیدم که روی سطح چوب میکشید. نور ملایمی از پنجره افتاده بود روی کارش.
آروم در زدم.
ــ میتونم بیام تو؟
بیآنکه سرش رو بلند کنه، گفت:
ــ بیا تو، اَرِه.
رفتم داخل. رو یه صندلی چوبی رنگشده که قبلاً خودش ساخته بود نشستم. دستاش با دقت روی یک تکه چوب در حال کندهکاری بود؛ .
صدای اره یا ابزار خاصی نبود، فقط صدای تیغ و چوب، و گاهی سکوتی عمیق بینش.
همونطور که روی کارش تمرکز داشت، گفت:
ــ از وقتی مدرسه رفتی، دیگه به پیرمرد بیچاره سر نمیزنی.
لبخند زدم و تکیه دادم:
ــ اووو! فقط یه روزه رفتم مدرسه، پدربزرگ. این حرفا چیه!
با لحن شوخیطوری گفت:
ــ همون یه روزه هم دل آدم تنگ میشه
.
ــ باشه باشه، اومدم دیگه... راستی مامانبزرگ گفت بیام بهت بگم قرصهاتو بخوری.
اخماش رفت تو هم.
ــ باز این قرصا... میخوای چیکار آخه با این مزهاشون؟
نگاهش کردم.
ــ باید بخوری. خودت گفتی مرد باید قوی باشه. قوی بودن یعنی به خودش اهمیت بده.
چیزی نگفت. فقط ساکت شد و ادامه داد به تراشیدن. بعد از چند ثانیه گفت:
ــ باشه... فقط بذار اینو تموم کنم.
مکثی کردم.
ــ راستی... میشه یه روز به منم یاد بدی کندهکاری؟
اینجا بود که برای اولین بار توی اون لحظه لبخند واقعی زد.
ــ چرا که نه... خوشحال میشم. شاید بالاخره یه نفر تو این خونه هنر منو ادامه بده.
از کارگاه که بیرون اومدم، یه حس عجیب داشتم. نه فقط از چوب و کار دستیها، بیشتر از همصحبتیای که انگار مدتها ازش دور بودم.
یاد لحظههایی افتادم که از بچگی همیشه فکر میکردم پیرمردها فقط غر میزنن... ولی الان؟ نه. یه چیزی تو حرفاش، تو رفتارش، شبیه خونه بود. شبیه ریشه.
وقتی رسیدم خونه، سکوت همهجا رو پر کرده بود. مامان هنوز برنگشته بود از مطب جدیدش. مامانبزرگ هم روی کاناپه خوابش برده بود، تلویزیون خاموش ولی نور آبی صفحهاش روی دیوار افتاده بود.
رفتم تو اتاقم.
کیفم رو گذاشتم روی میز و شروع کردم به درآوردن کتابها.ـ
یکییکی برنامههامو از کیف بیرون کشیدم و به دقت رو میز چیدم.
نگاهی به دفتر برنامه درسی انداختم. کلاسها مشخص شده بودن. معلمای جدید. اسمهایی که هنوز به نظرم غریبه بودن.
کمی دلهره داشتم... اما بیشتر از اون، کنجکاوی. شاید مدرسه هنوز سخت باشه، ولی بودنِ پدربزرگ، حمایت مامان، و حتی شوخیهای امانوئل.. همه اینا یه جور دلگرمی بودن.
تو ذهنم تکرار کردم:
«اینجا حالا خونهست. پاریس، مدرسه، کارگاه چوب... حتی قرصهای مامانبزرگ. اینا همهش بخشی از داستانمه.»
سر میز شام بودیم. بوی خوش لازانیا و سالاد سبز توی هوا پیچیده بود. مامان لقمهاش رو گذاشت دهنش و با لبخند پرسید:
ـــ خب ویل؟ مدرسه چطور بود؟ خوش گذشت؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
ـــ آره، بد نبود. یه دختری به اسم امانوئل بود، کمکم کرد کلاسها رو پیدا کنم، مدرسه رو نشونم داد.
مامان داشت لقمهاش رو قورت میداد که اخمهایش باز شد و لبخند پررنگتری زد:
ـــ پس خوب بوده، عالیه. خوشحالم.
بابا خندید و یه تیکه نون از وسط سفره برداشت. حس کردم وقت خوبیه تا از مامان در مورد مطب جدیدش بپرسم.
ـــ مامان، مطب جدیدت چطوره؟ـ
ـــ عالیه! امروز وسایل اصلی رو چیدم، از فردا منشی هم میاد. اتاقم خیلی بزرگه... اصلاً نمیدونم چطور توصیفش کنم...
خندیدم:
ـــ توصیف نکن! فقط بگو باحاله یا نه.
مامانبزرگ از ته میز رو به پدربزرگ گفت:
ـــ قرصاتو خوردی جکسون؟
پدربزرگ لقمهاش رو با سختی قورت داد و جواب داد:
ـــ آره، آره... بس کن دیگه با این قرص قرص گفتنات.
مامانبزرگ چیزی نگفت، فقط ابروهاشو بالا انداخت و سکوت کرد. همه سرشون به بشقاب خودشون گرم شد. شام که تموم شد، کمک کردم ظرفها رو جمع کنیم. بعد رفتم بالا توی اتاقم. لامپ مطالعه رو روشن کردم و به برنامه فردام نگاه کردم. اجتماعی، ورزش، کار و فناوری... کتاب اجتماعیم رو گذاشتم تو کیف.
بعد نشستم پشت لپتاپم. شروع کردم روی سایت شخصیم کار کردن؛ داشتم بخشهای جدیدی میساختم و برنامههایی برای ربات جستجوی آنلاینم آپلود میکردم. ساعت که شد یک شب، چشمهام دیگه باز نمیموند. حس کردم مغزم داره خاموش میشه.
بلند شدم برم پایین یه لیوان آب بخورم. توی خونه سکوت مطلق بود، فقط صدای یخچال میاومد. نور کمرنگ چراغ دیواری، اشپزخونه رو نصفهنیمه روشن کرده بود.
لیوان آبم رو که تموم کردم، برگشتم سمت پلهها که یهدفعه یکی محکم دستشو گذاشت روی شونهام!
قلبم افتاد تو شکمم. نزدیک بود جیغ بزنم.
برگشتم... پدربزرگ بود.
نفسنفس میزدم. دستم رو گذاشتم رو سینهام:
ـــ پدربزرگ! منو زهر ترک کردی! این چه کاری بود؟!
اون با خونسردی خاص خودش گفت:
ـــ اِ... این چیه ازش میترسی؟ نچ نچ نچ.
ما تو تاریکی همدیگه رو درست نمیدیدیم، فقط صداها واضح بود. پدربزرگ دستم رو گرفت. نرم ولی محکم. آروم گفتم:
ـــ کجا داریم میریم؟ ـ
ـــ هیس... بیا، بهت چیزی نشون بدم.
منو برد به حیاط پشتی. آسمون شب پر از ستاره بود. خونه توی سکوت شب انگار تبدیل شده بود به یه مکان مرموز. کنار دیوار باغچه خم شد، بین علفها رو کنار زد و یه دریچهی فلزی نشونم داد که رو زمین بود، درست مثل ورودی یه زیرزمین مخفی.
پچپچ کرد:
ـــ هر وقت من نبودم... بازش کن.
متعجب و کمی نگران نگاهش کردم:
ـــ منظورت چیه "نبودم"؟
ـــ یه روز میفهمی...
هیچ توضیحی نداد. فقط بلند شد و برگشت داخل. منم در سکوت دنبالش رفتم. اون به اتاقش رفت و من به طبقهی بالا برگشتم.
توی تخت، زیر پتوی نازک فرانسوی، چشمهام باز بود. به اون دریچه فکر میکردم. چی توشه؟ یه اتاق پنهان؟ یه مسیر مخفی؟ اصلاً چرا پدربزرگ باید اون لحظه، نیمهشب، اونم بیمقدمه، اینو بهم نشون بده؟
ولی بیشتر از همه، اون جملهش توی ذهنم تکرار میشد:
«هر وقت من نبودم...»