صبح با صدای پرندههایی که پشت پنجره میخوندن بیدار شدم. هنوز آفتاب کامل نزده بود. لباس پوشیدم، وسایلمو برداشتم و بعد از یه صبحونهی سریع با مامان و بابابزرگ، راهی مدرسه شدم.
هوای خنک صبح پاریس صورتمو نوازش میداد. همینطور که به مدرسه نزدیک میشدم، حس عجیبی داشتم؛ نه استرس، نه هیجان
—یه چیزی بین اطمینان و دلنگرانی.
وقتی رسیدم تو حیاط مدرسه، یه لحظه وایسادم. همهچی شلوغ بود. صداهای خنده، داد زدن، توپ بازی... یه لحظه تو خودم جمع شدم ولی زود برگشتم به حالت معمولی. تصمیم گرفتم همون "من"ی باشم که هستم.
وسط راهروی مدرسه، همون دو تا پسر از دیروز
لوکا و ژرروم،جلوم سبز شدن. لوکا نیشخند زد:
ـــ اوه دورگه برگشت! امروز هم با پرنسس امانوئل میچرخی؟
ژرروم خندید و گفت: ـ
ـــ مواظب باش گم نشی! اینجا پاریسه، نه تهران کوچیک!
فقط نگاهشون کردم. دیگه جواب نمیدادم. جواب دادن به آدمایی که دنبال جلب توجهان، همون چیزی بود که میخواستن.
سرمو بالا گرفتم و بیصدا از کنارشون رد شدم.
تو کلاس کاروفناوری، معلممون، خانم لوران، وارد شد. زنی حدوداً چهل ساله، جدی ولی خوشبرخورد. از همون اول گفت: ـ
ـــ امروز میخوام شما رو بیشتر بشناسم. نه فقط نمرههاتون، بلکه تواناییهاتون. هرکسی بگه خارج از مدرسه به چی علاقه داره یا تو چی مهارته.
نفرات اول خیلی عادی بودن
یکی گفت آشپزی، یکی طراحی، یکی دیگه گفت بازی کردن...
نوبت من که رسید،
با کمی مکث گفتم:
ـــ من یه وبسایت ساختم. الانم دارم روی یه سیستم جستجوی هوشمند برایش کار میکنم.
همهمهای تو کلاس پیچید.
خانم لوران لبخند زد:
ـــ خیلی جالبه! جلسهی بعد حتماً لپتاپت رو بیار، میخوام ببینمش.
نشستم. امانوئل که کنارم بود، برام انگشت شستش رو بالا آورد. از ته دل خندیدم. اما یه اتفاق جالبتر هم افتاد.
پسر دیگهای که تا حالا باهاش حرف نزده بودم، یه جور آروم و خجالتی، ولی با چشمای کنجکاو، رو به من گفت:
ـــ سایتتو واقعاً خودت نوشتی؟ با چی ساختیش؟
برگشتم سمتش. پسر لاغر، با عینک و موی قهوهای تیره.
ـــ آره، خودم. با HTML، CSS، یه کم جاوااسکریپت، و حالا دارم پایتونم روش میزنم.
ـــ خدای من... من فقط تونستم یه بازی ساده بسازم با پایتون.
ـــ خب، پس تو هم برنامهنویسی دوست داری.
لبخند زد و گفت:
ـــ من لوییام.
ـــ منم ویل.
خانم لوران بچهها رو تقسیم کرد به گروههای سهنفره برای پروژه کاروفناوری. همگروهی من شدن: امانوئل و لویی.
سهتایی نشستیم و یه جور حس رفاقت بیصدا بینمون شکل گرفت. دیگه حس غریبه بودن نمیکردم.
وقتی زنگ خورد و از کلاس اومدیم بیرون، هوا دیگه ابری شده بود. ولی توی دلم، انگار آفتاب در اومده بود. برای اولین بار توی اون مدرسه، حس کردم دارم جای خودمو پیدا میکنم.
امانوئل گفت:
ـــ فردا پایهای بعد مدرسه باهم بریم کافه؟ فقط ما سهتا.
ـــ حتماً. ـ
راهرو پر از سروصدا بود، ولی توی اون لحظه، صدای قلبم از همه بلندتر بود. نه از ترس، نه از تنهایی
از یه چیزی شبیه شروع
با انرژی اومدم خونه. روز خوبی بود. کلاس کاروفناوری باعث شده بود توجهها کمی عوض شه. حتی لوکا و ژرروم دیگه چیزی نگفتن. شاید هنوز دنبال فرصت بودن، اما فعلاً آروم شده بودن.
خونه که رسیدم، مامان داشت با تلفن صحبت میکرد. لبخند زدم و مستقیم رفتم اتاقم. لباسامو عوض کردم، کیفمو خالی کردم و نشستم روی تخت.
بعد از چند دقیقه، مامان در زدـ
.
ـــ خسته نباشی عزیزم، امروز چطور بود؟
ـــ خوب بود... حتی عالی.
ـــ خوشحالم. پس با مدرسه کنار اومدی.
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
ـــ مامان، یه چیزی میخواستم بگم...
ـــ بگو قربونت.
ـــ فردا بعد مدرسه، من و امانوئل و یه پسر به اسم لویی، قرار گذاشتیم بریم یه کافهی کوچیک نزدیک مدرسه. میتونم برم؟
مامان نگاهم کرد. لبخند آرومی زد.
ـــ اول بار که ازم اجازه بیرون رفتن میخوای، با دوستات؟ این یعنی بزرگ شدی، نه؟
ـــ یعنی اجازه میدی؟
همین موقع بابا وارد آشپزخونه شد. مامان برگشت سمتش.
ـــ ویل میخواد فردا با دوستاش بره کافه.
بابا خندید و گفت:
ـــ پس بالاخره فرانسه دوست پیدا کردی!
ـــ فقط میخوایم یه نوشیدنی بگیریم و برگردیم.
بابا تایید کرد:
ـــ مشکلی نیست، فقط ساعت دقیقو بهمون بگو و حتماً گوشیت شارژ باشه
.
لبخند زدم. حس خوبی داشت این همه اعتماد.
شام خوردیم. امشب مادربزرگ برای اولین بار «راتاتوی» درست کرده بود—یه غذای سنتی فرانسوی. مزهی سبزیجات و روغن زیتون هنوز تو دهنم مونده بود وقتی رفتم اتاق.
موقع خواب، با خودم فکر کردم:
اینکه تو یه کشور غریبه، دوستی داشته باشی که دلت بخواد باهاش وقت بگذرونی، خودش یه شروعه.