در ارتفاع تبعیض : کافه سه نفره

نویسنده: sophie_r62

 مدرسه زود گذشت. هیچ چیز خاصی نبود جز این‌که موقع ناهار، امانوئل گفت: 
ـــ ویل، لویی، کافه‌ی «روژ» همون کوچه پشتیه، محیطشم آرومه. بریم اونجا؟ 
هردومون گفتیم: "آره، عالیه."
ساعت چهار، از مدرسه بیرون زدیم. هوای عصر پاریس ملایم بود. نور نارنجی آفتاب روی سنگ‌فرش‌ها افتاده بود.
کافه‌ی "روژ" یه فضای کوچیک ولی دل‌نشین داشت. با میزهای چوبی و چراغ‌های کم‌نور. نشستیم یه گوشه.
امانوئل یه چای نعناع سفارش داد، لویی شکلات داغ، و من یه قهوه‌ی سبک. 
ـــ خب ویل، سایتت واقعاً از کجا شروع شد؟ 
لبخند زدم. 
ـــ یه شب بی‌خوابی بود، تو ایران. حوصله‌م سر رفته بود. گفتم یه چیز بسازم. اول ساده بود. کم‌کم کاملش کردم. الان یه جور سیستم جست‌وجوی هوشمند داره که الگوریتمش خودمه.
 لویی هیجان‌زده گفت:
 ـــ یعنی یه جور گوگل کوچیک ساختی؟ 
ـــ یه چیز شبیه به اون... ولی هدفش بیشتر موضوعیه،،، اممم راجب فضا ، نه همه‌چی. 
امانوئل گفت:
 ـــ باورم نمیشه، تازه دو روزه اومدی مدرسه و این‌همه چیز تو آستینته.
نگاهش پر از احترام بود. دیگه نگاهشون به من «پسر تازه‌وارد» نبود. 
تا غروب تو کافه نشستیم. درباره‌ی چیزای مختلف حرف زدیم. از مدرسه گرفته تا کتاب، تا حتی سیاست و مهاجرت. حس می‌کردم دیده می‌شم. نه بخاطر "ایرانی بودن"، نه بخاطر "دورگه بودن"... فقط بخاطر خودم.
وقتی برگشتم خونه، مامان لبخند زد:
 ـــ خوش گذشت؟
 ـــ خیلی. فکر کنم دارم کم‌کم جا می‌افتم. 
اون شب، قبل از خواب، به آینده‌ای فکر کردم که شاید چندان هم تاریک نباشه
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.