در ارتفاع تبعیض : شباهت

نویسنده: sophie_r62

 کم کم هفته تموم شد اخر هفته که از مدرسه اومدم خسته و کوفته رو کاناپه دراز کشیدم
پدربزرگ تو کارگاه نبود مادربزرگ هم خونه نبود
تنها بودم
درس های اینجا یکم سخت ترن نمیدونم چطور میخوام خودمو به امتحانات برسونم
به گفته معلما قبل امتحانات یه ماه فرصت درس خوندن میدن
 احتمالا قرار باشه اون موقع درس بخونم
 رفتم یه لیوان اب بخورم ،تا رسیدم دم یخچال گوشیم زنگ خورد ،رفتم و از کیفم برداشتمش، نمیشناختم قطع کردم،   همون لحظه یه پیامک اومد واسم 
 (منم امانوئل ) 
تازه فهمیدم که شماره امانوئل رو سیو نکرده بودم
بعد اینکه سیو کردم
بهش زنگ زدم 
 ـــ سلام امانوئل چطوری ببخشید سیوت نکرده بودم
ـــ اشکال نداره گفتم راستش خیلی دلم میخواد سایتتو ببینم هنوز اماده نیس از گوگل برم؟ 
ـــ نه چند ریزه کاری کوچیک داره باید درستشون کنم باگ هاشم رفع کنم بعد اماده اپلود شه
 ـــ باشه پس مزاحمت نمیشم 
 ـــ صب کن راستی چرا نمیای خونمون نحوه درست کردنشو ببینی 
 خندید
 ـــ اخه نمیدونم میتونم بیام؟ 
ـــ ارع خونه تنهام مامان بابام سر کاره بابام هم تا دیر وقت جراحی داره 
 هیجان زده گفت:
 ـــ پس بزار از مامانم اجازه بگیرم
صبر کردم از پشت گوشی امانوئل داد میزد مامان
بعد برگشت و اینبار صداش هیجان بیشتری داشت
 ـــ ارع ارع گذاشت وایی هیجان دارم سایتت چجوریه اخه اصلا 
 خندمون گرفت  
ـــ امانوئل هیجان تو از هیجان من نسبت به این سایت بیشتره 
 خندید صداش لطیف بود
خداحافظی کردیم و منم لوکیشن فرستادم
بعد به خونه نگاه کردم لباسامو برداشتم و پرت کردم تو حموم و دو تا شکلات داغ ریختم تو لیوانا بعد زنگ خونه خورد
درو باز کردم امانوئل با بیلی اومده بود
اصلا به طور کل فراموش کرده بودم به بیلی بگم ، اون هارو راهنمایی کردم داخل،  رفتم اشپزخونه و یه لیوان و شکلات داغ برداشتم و ریختم سه تیکه شکلاتم از یخچال برداشتم و انداختم تو لیوان ها
بیلی و امانوئل که انگار مهمون های هستن که تازه منو دیدن ساکت نشسته بودن
 من به شوخی گفتم
 ـــ چیه گربه صداتونو خورده 
 هردوشون تعجب کردن و باهم گفتن : 
ــ چی؟
 خندم گرفت سینی لیوانارو جلوشون هل دادم بعد یه دستی به موهام زدم و براشون توضیح دادم 
ـــ خب این یه اصطلاح تو ایرانه بیشتر برا شوخ طبعی استفادش میکنن وقتی ادما خیلی ساکتن، شما هم تو اون لحظه بودین منم گفتم
 خندیدن
امانوئل لیوانشو برداست 
ــ پس اینطور راستی دستت درد نکه برا اینا 
 لبخند پهنی زدم و جواب دادم :
ــ خواهش میکنم 
 بعد اینکه شکلات داغامونو خوردیم شروع کردیم به صحبت بیشتر از زندگی تو ایران ازم میپرسیدن که چجوری بود
امانوئل پرسید 
ـــ جاهای دیدنی زیاده ارع ؟ 
ــ خب ارع خیلی قشنگن و به نظرم هیچ جا نمیشه مثل اونا پیدا کرد
 ذوق زده گفت 
 ـــ عالیه 
 بیلی ازم راجب فناوری هاش میپرسید 
ـــ مثل ما تونستند یه عالمه فناوری داشته باشن 
ـــ خب ارع ولی هیچوقت تو تلویزیون اشکار نمیکنن که سیاست دارن 
امانوئل گفت
ــ میخوام سایتتو ببینم
 راهنماییشون کردم به اتاقم و نشستم پشت لبتابم بازش کردم
بعد نشونشون دادم چطور برنامه هاشو مینویسم یا پایتون چجوری روش میزنم 
ــ بیشتر راجب سوال های فضایی مثلا چطور یه ستاره به وجود میاد یا کهکشان ها چطور به وجود اومدن
از اینها دیگه
 من براشون توضیح میدادم اونها هم گوش میکردند دو ساعت داشتیم حرف میزدیم افتاب داشت غروب میکرد
بیلی به ساعت مچیش نگاه کرد
 ـــ بچه ها باید برم مامانم نگران میشه 
 خداحافظی کردیم و رفت
یه لحظه سکوت بینمون ایجاد شد
بعد من برا اینکه سکوت همیشگی نشه سر حرفو باز کردم 
 ـــ امممم امانوئل میخوای اسمتو به فارسی بنویسم ؟
اون شگفت زده گفت
 ـــ میتونی واقعا خوشحال میشم 
منم یه کاغد برداشتم و اسمشو نوشتم
خیلی خوشحال شده بود
کاغذ و گرفت و یه دل سیر نگاه کرد
خندم،گرفت سرمو اوردم پایین رو سکوت کردم
تازه یادم افتاد که به مامان نگفتم که مهمون دارم  بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
امانوئل پشت سرم پرسید
 ــ کجا میری؟ 
منم در حالی که پایین میرفتم بهشم گفتم
 ــ به مامانم زنگ بزنم 
 زنگ زدم بعد سه بار بوق زدن مامان برداشت
 ــ بله؟
 ــ سلام مامان منم .
 ــ سلام ویل ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زنگ بزنم چه خبر 
ــ مرسی مامان اممم میگم یادم رفت بهت بگم دوستام اومده بودن خونمون
   ـــ اشکال نداره عزیزم سلام برسون 
ــ مرسی مامان خداحافظ
گوشی و گذاشتم و برگشتم اتاق ،امانوئل تو اتاق داشت میچرخید و به عکس های فضایم نگاه میکرد
رفتم کنارش و دستامو پشتم قفل کردم نزدیکش شدم
 این عکس اولین انسانی که پا به ماه گذاشته ،نیل ارمسترانگ در سال ۱۹۶۹

غرق در عکس ها شده بود در همین میان ازش سوالی پرسیدم ـ
ـــ چرا با تو اینجوری رفتار میکنن تو مدرسه منو بگی خب دورگ ام جدیدم   اما تو فرق داری
 همون طور که به عکس ها نگاه میکرد جوابمو داد
 ـــ راستش  نه فرق ندارم من تازه یک سال اومدم پاریس در واقع من اهل امریکای شمالی ام مادرم بعد از فوت پدرم به پاریس اومد و با یه حسابدار ازدواج کرد
ناپدریم مرد خوبیه وقتی اومدم اینجا هیچ دوستی نداشتم تو مدرسه همه منو مسخره میکردند به هر دلیلی، هیچکس منو دوست نداشت تا اینکه تو اومدی تو پسر خوبی هستی مثل پسر های دیگه بهم نگاه نمیکنی
اذیتم نمیکنی بعد که با بیلی دوست شدیم الان فرق داره دوست دارم دو تا دوست خوب که بهم ارزش میدند من....
 احساس کردم بغض کردا قبل از تموم کردن حرفش کیفشو برداشت و خیلی سریع رفت پایین
دنبالش کردم
 ــ اما ،امانوئل کجا داری میری 
 همونطوری که میرفت گفت
 ــ ممنون که دعوتم کردی ببخشید با حرفام اذیتت کردم میرم خونه دیر شد
  قبل از اینکه برسم سمت در
در و محکم بست و رفت
نمیدونم چرا اینکارو کرد ، راستش(فقط من با بقیه فرق ندارم شاید کسانی باشند که درکم کنند و به من ارزش بدهند مثل اما و بیلی  و شاید شباهتی هم وجود داشته باشه....      
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.