در ارتفاع تبعیض : روز خسته کننده

نویسنده: sophie_r62

  بعد از ارائه‌ی بقیه، کلاس خانم لوران تمام شد. برای احتیاط، زودتر از همه از کلاس بیرون رفتم. وارد سالن شدم، کمدم را باز کردم و لپ‌تاپ را آرام داخلش گذاشتم. کمد را با اِما شریک بودم، ولی هنوز خبری از او نبود.

همین که در کمد را بستم، ضربه‌ی محکمی روی شانه‌ام فرود آمد. برگشتم. لوکا و ژروم، با دار و دسته‌شان، مثل دیوار جلویم ایستاده بودند. لوکا دستانش را در هم قفل کرد و با پوزخند گفت:
 ـ چطوری بچه خرخون؟
ژروم هم خندید: 
ـ چطور شده این عینکی نیست؟ من عینکی شدم.
لوکا بی‌اعتنا به شوخی ژروم گفت: 
ـ چون تو خنگی کله‌پوک.

خواستم از بینشان رد شوم.
ـ حوصله‌ی دعوا ندارم، لوکا. دست از سرم بردار.
 جلویم را گرفت. 
ـ هوی هوی... پرنسس امانوئل نیومده، افسرده شدی؟ نترس، کاریت نداریم... فقط زیاد جلو چشم معلما نیا.
 بعد با همان نگاه پرخطر ادامه داد: 
ـ یه بار دیگه ببینم از اون کارای خاص بکنی، دخلت اومده... دورگه!

دورگه را با صدای بلند گفت. خونم به جوش آمد. دستش را محکم کنار زدم:
ـ یادت باشه، من مثل تو خنگ نیستم که فقط دهنش موقع فحش دادن کار کنه.

برای چند ثانیه سکوت کرد. از کنارش گذشتم، ولی داد زد:
 ـ زنگ دوم، بیا بسکت بازی کنیم... ببینم اونجا هم دهنت کار می‌کنه یا نه!

جوابی ندادم و به سمت حیاط رفتم. بیلی را دیدم که سرش توی گوشی بود و آرام ساندویچش را می‌خورد. کنارش نشستم.
 ـ چطوری رفیق؟
گوشی را کنار گذاشت. 
ـ خوبم. راستی، خوب می‌تونی با لوکا دربیفتی‌ها.
خندیدم. 
ـ آره، زنگ دوم گفت بیام بسکت. 
ـ اون بسکتش خیلی خوبه، تو مدرسه حریف نداره. خیلی سریع و حرفه‌ایه. می‌تونی باهاش مسابقه بدی؟ 
ـ من کی گفتم میرم باهاش مسابقه بدم؟ همچین آدمایی ارزش وقت تلف کردن رو ندارن. 
 زنگ خورد و برگشتیم کلاس. معلم مطالعات، آقای دوپون، بعد از تدریس، از ما خواست یک روزنامه‌دیواری درباره‌ی یکی از درس‌های اجتماعی آماده کنیم؛ گروهی یا تکی. هنوز توضیحش تمام نشده بود که زنگ خورد و کلاس با سر و صدای بچه‌ها خالی شد.

بدون توجه به لوکا و گروهش، ساندویچم را از کمد برداشتم و همراه بیلی به حیاط رفتیم. گوشی را از جیبم درآوردم و به اِما زنگ زدم... جواب نداد. تماس را قطع کردم و به زمین بسکت نگاه کردم؛ لوکا وسط زمین بود، توپ را می‌چرخاند و حرکاتش را به رخ بقیه می‌کشید.

ژروم دوید سمتم:
ـ هوی پسره دورگه، لوکا میگه بیا بازی.
 ـ نمیام. آدمایی مثل شما ارزش وقت تلف کردن رو ندارن.
 پوزخندی زد.
 ـ خود دانی... پس خطراتشم با خودته.

وقتی برگشتیم کلاس، لوکا جلوی در ایستاد و مانع عبورم شد.
ـ ترسیدی از من ببازی؟ 
ـ نه. فقط خوشم نمیاد با آدمایی مثل تو وقت بگذرونم.
 ـ خب، اگه میخوای دست از سرت بردارم، بیا قاطی ما شو. باحاله‌ها... 
لبخند کجی زدم.
 ـ انگار گوش‌هات کار نمی‌کنه. گفتم خوشم نمیاد با آدمایی مثل شما حتی حرف بزنم.
 ـ درست حرف بزن، کثافت!

مشتش را بالا برد، اما در همان لحظه، صدای محکمی آمد: 
ـ چه خبره اینجا؟ 
 آقای پروست بود. مثل کوه پشت سرمان ایستاد.
 ـ لوکا، از آخرین باری که بهت درس عبرت دادم خیلی گذشته؟ دوباره میخوای امتحان کنیم؟ 
لوکا با حالت مظلومانه سرش را پایین انداخت.
 ـ نه، آقای پروست... معذرت می‌خوام.
 ـ نشنیدم.
ـ معذرت می‌خوام.
این‌بار آقای پروست داد زد: 
ـ نشنیدم چی گفتی، لوکا مونیه!
لوکا سرش را بالا آورد، مستقیم توی چشم‌هایم زل زد و بلندتر گفت:
 ـ معذرت می‌خوام... معذرت می‌خوام، ویـ... ویل. 
 چشم‌هایش برق زد. چیزی نگفتم. آقای پروست دستور داد: 
ـ حالا شد. برید داخل.

بعد از حضور و غیاب، از بیلی پرسیدم: 
ـ منظور آقای پروست از «درس عبرت» چی بود؟
 ـ دو ماه پیش، قبل اینکه تو بیای، لوکا یه دانش‌آموز کلاس دومی رو به خاطر یه چیز مسخره کتک زده بود. آقای پروست دیده بود و همون‌جا یه سیلی محکم بهش زده بود. بعد هم نذاشت بره کلاس ورزش.
 ـ اوووو... پس اینطوره.

زنگ مدرسه خورد. کیف و لپ‌تاپم را محکم بغل کردم و همراه بیلی از مدرسه بیرون رفتم. دنبال مامانم گشتم، اما خبری نبود. بیلی با باباش می‌رفت. 
ـ میخوای بابام برسونتت؟ 
ـ خب، مامانم امروز نیومده... نمی‌دونم... 
حرفم تمام نشده بود که دستم را گرفت و به سمت ماشین کشید.

مخالفت نکردم. سوار شدم و به بابای بیلی سلام کردم. مرد قد متوسطی بود با چند تار موی سفید بین موهایش. نگاهش مهربان بود. 
ـ سلام پسر، چطوری؟
 ـ ممنون عمو، خوبم. 
ـ بیلی خیلی ازت تعریف کرده.
 لبخند زدم. 
ـ ممنون، لطف دارید.

وقتی به خانه رسیدم، به پدربزرگ سلام کردم. آن‌قدر خسته بودم که فرصت حرف‌زدن با او را نداشتم. کیفم را یک‌طرف اتاق پرت کردم، لپ‌تاپ را روی میز گذاشتم، روی تخت افتادم و همان لحظه خوابم برد.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.