در ارتفاع تبعیض : خداحافظی

نویسنده: sophie_r62

وقتی چشم‌هام رو باز کردم، مادر کنارم بود و داشت لباس‌های کثیفم رو توی سبد می‌ریخت. آرام روی تخت نشستم و چشم‌هام رو مالیدم. مادرم، همچنان که سبد لباس‌ها را پر می‌کرد، با لبخندی ملایم گفت:
— عصر بخیر آقا، خوب خوابیدی؟
— بله مامان، ساعت چنده؟
— حدود شش، فکر کنم.
ناگهان از جا پریدم.
— چی؟ چرا بیدارم نکردی؟ کار داشتم!
مادرم خونسرد جواب داد:
— هنوز دیر نشده، الان انجام بده.
خواستم پشت میزم بشینم، ولی مادرم مانع شد.
— نه، بیا پایین. پدربزرگ گفته می‌خواد ببینت.
با کمی تعجب گفتم:
— آه، باشه، الان میام.
همراه مادرم به پایین رفتم. اول رفتم دستشویی صورتم را شستم و بیرون آمدم. دنبال پدربزرگ گشتم اما نبود. از مادربزرگ پرسیدم که مشغول خواندن کتاب بود.
— مامان جون، پدربزرگ کجاست؟
— فکر کنم رفته کارگاهش.
و دوباره به کتابش مشغول شد.
با قدم‌های آرام به سمت کارگاه رفتم. در را زدم و باز کردم. صدای خش‌خش کاغذها توی گوشم پیچید. صدایم را بلند کردم:
— پدربزرگ؟
هیچ جوابی نشنیدم. کارگاه تاریک بود، لامپ را روشن کردم و ناگهان چشمم به پدربزرگ افتاد که روی زمین افتاده بود و دستش کاغذی را محکم گرفته بود. نتوانستم صبر کنم، دویدم بیرون و با نگرانی در را محکم پشت سرم بستم.
با عجله رفتم سمت مادر و مادربزرگ که توی سالن بودند و آرام گفتم:
— مامان...
مادرم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و پرسید:
— ویل، چی شده؟
با صدایی لرزان اشاره کردم به سمت کارگاه.
— پدربزرگ... پدربزرگ روی زمین افتاده!
مادرم با شنیدن این حرف، ناگهان مرا به دیوار هل داد و دوید سمت کارگاه. مادربزرگ هم همراهش رفت. من آنجا نشستم، نمی‌دانم چقدر طول کشید، فقط می‌دانستم که نمی‌توانم از آنجا بلند شوم.
در همین لحظه مادرم وارد شد. چشمانش پف کرده بود و معلوم بود خیلی گریه کرده. بلند شدم و به چشمانش نگاه کردم.
— مامان، چی شده؟ پدربزرگ...
همان لحظه، او مرا محکم در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد. من هم بی‌صدا بغلم کردم. خاطراتم از پدربزرگ به ذهنم آمد؛ مرد مهربانی که همیشه به من انرژی می‌داد، کسی که به من پاریس را نشان داد، اولین دوستم در این شهر بود.
مادرم وقتی مادربزرگ آمد، از آغوشم بیرون رفت و به او کمک کرد بنشیند. من بی‌تابی کردم و به سمت کارگاه رفتم. کارگاه خالی بود، فقط کاغذی که پدربزرگ در دست داشت روی میز بود. آن را برداشتم و باز کردم:
تقدیم به خانواده عزیزم،
اگر این نامه را می‌خوانید، احتمالا من دیگر اینجا نیستم.
ناتالی، تو زن خوبی بودی، بهترین‌ها. برای تمام کله‌شق‌بازی‌هایم عذرخواهی می‌کنم. امیدوارم دلخور نباشی، چون دوست ندارم حتی آن دنیا هم تو را ببینم!
دلم برای کلوچه‌های رژیمی‌ات تنگ می‌شود، البته طعمشان سبزیجات می‌داد اما در کل خوشمزه بودند. لطفا به ویل هم بده، البته ممکن است کمی حالش بد شود، پس بهتر است دستور پختش را تغییر دهی.
دوستت دارم.
فرانسوا، تو مرد خوبی هستی. می‌دانم می‌توانی آدم‌های زیادی را نجات دهی. من نمی‌خواستم زیر تیغ جراحی تو بمیرم و وجدان تو را آزار دهم، بهتر نیست اینطور باشد؟ لطفا از پسرت مراقبت کن. او در آینده به انسانی موفق و خوب تبدیل خواهد شد.
دوست داشتم بیشتر با تو وقت بگذرانم، اما انگار نه عمرم کافی بود و نه وقت اضافی برای تو. اما قول بده این باعث افسردگی‌ات نشود.
عروس دلبندم، آناهیتای عزیز، تو فقط عروس من نبودی، دخترم بودی. به تو افتخار می‌کنم. تو و ویلو به خوبی بزرگ کردی و خیلی زود به فضای پاریس عادت کردی. آشپزیت را خودم چک نکردم، اما مطمئنم عالی است.
و ویل، پسر فوق‌العاده‌ام، رشد کن و به بهترین شکل ممکن به آدم بزرگی تبدیل شو. متاسفم که نتوانستم به تو کار با چوب و حکاکی را یاد دهم، اما می‌توانی از دوستم ژرژ کمک بگیری. راستش من هم از او یاد گرفتم.
هدیه‌ای هست که رویش پارچه‌ای کشیده شده، مال توست؛ آخرین هدیه من. نمی‌دانستم چه رنگی را دوست داری، پس گفتم خودت هر طور که دوست داری با آن کار کن.
دوستت دارم پسرم. همان لحظات کوتاهی که با تو بودم، با ارزش‌ترین لحظات زندگی‌ام بود.
از مادربزرگ و پدر مادرت مراقبت کن.
خانواده عزیزم، از مرگ من ناراحت نشوید، همه روزی خواهند مرد.
عاشقتان هستم.
نامه را بستم و بغضم ترکید. دنیا برایم تیره و تار شده بود، اما هنوز نمی‌خواستم باور کنم.
چند دقیقه بعد، صدای گریه‌های مادربزرگ و مادرم از اتاق بالا به گوشم رسید. آرام قدم زدم به سمت پله‌ها، اما ناتوان بودم که به آن‌ها ملحق شوم.
چند ساعت بعد، خانه پر از همسایه‌ها و صدای همهمه شد. همه آمده بودند تا تسلیت بگویند. من ایستاده بودم و به یاد پدربزرگ، به آخرین هدیه نگاه می‌کردم؛ جعبه‌ای چوبی با روکشی نرم.
وقتی همه رفتند، تنها ماندم. حس کردم باید به چیزی متعهد شوم، باید آنچه پدربزرگ شروع کرده بود، ادامه دهم. دلم نمی‌خواست اجازه دهم این غم مرا از پا درآورد.
با دست‌های لرزان پارچه را از روی جعبه برداشتم و در آن را باز کردم...
یک مجسمه چوبی یه پرنده در حال پرواز تمیز و زیبا تراش خورده بود لبخند زدم و جعبه را با خودم به خانه بردم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.