در ارتفاع تبعیض : قوی بودن

نویسنده: sophie_r62

بعد مراسم خاکسپاری، همه‌مون تو خونه جمع بودیم. اون لحظه که نامه پدربزرگ رو نشون دادم، همه ساکت شدن. صدای لرزون من با اشک‌ها و بغض گره خورده بود. وقتی می‌خوندم، حس می‌کردم انگار هر کلمه داره قلب همه رو می‌شکنه. مامان و مادربزرگ هردوشون اشک می‌ریختن، صدای هق‌هق‌شون تو اتاق پیچید. پدربزرگ همیشه برام یه سنگ صبور بود، و حالا نبود. حس کردم باید قوی باشم، چون اون بهم گفته بود.
روزای بعد، من مدرسه نرفتم. نمی‌تونستم. دلم سنگین بود، ذهنم پر از سوال و غم بود. اما هر روز با خودم قول می‌دادم که قوی باشم، به حرف پدربزرگ گوش کنم.
یه روز که برگشتم مدرسه، هنوز حس تازه‌ای تو قلبم بود. وقتی امانوئل منو دید، بدون هیچ حرفی دوید سمت من و بغلم کرد. انگار فهمیده بود که چقدر خسته و تنها بودم. تو اون لحظه، همه غم‌ها یه کمی سبک‌تر شدن.
بیلی اون روز کنارم بود. وقتی داشتم درباره نامه و حرفای پدربزرگ برای بچه‌ها تعریف می‌کردم، نگاه نگرانی تو چشمش موج می‌زد. اما ساکت بود، فقط گوش می‌داد و منو همراهی می‌کرد.
لوکا و ژرروم هم بودن، اما سکوت کرده بودن، مثل اینکه منتظر بودن ببینن من چه واکنشی نشون می‌دم. تو دلشون شاید حسی بود که من دیگه اون بچه ضعیف قبلی نیستم.
از اون روز، من تصمیم گرفتم هیچ وقت کم نیارم. برای پدربزرگ، برای خودم، و برای همه‌ای که بهم امید دادن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.