در ارتفاع تبعیض : حلقه زندگی

نویسنده: sophie_r62

چشمهام کم‌کم باز شد و نور اتاق تاریکی رو پر کرد. صداها به آرامی وارد گوشم شدند؛ صدای نفس کشیدن‌های منظم، ضربان قلبم و بعد صدای آشنای مادرم که کنارم نشسته بود. دستش رو آرام روی صورتم گذاشت و با صدایی لرزون گفت:
– ویل... پسرم، بیداری.
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
– مامان... چی شده؟ من کجام؟
اشک‌های بی‌وقفه روی گونه‌اش می‌لغزیدند و نتونست کامل جواب بده. پرستار را صدا زد و من به سختی تونستم بفهمم که توی کما بودم، از اون روزی که لوکا... اون حادثه افتاد.
بعد از چند دقیقه، پدرم و مادربزرگم هم آمدند کنارم. صورتشون پر از اندوه بود اما چشم‌هاشون پر از امید. با آرامش و محبت بهم نگاه می‌کردند انگار می‌خواستند بهم بگن همه چیز بهتر میشه.
بعد از مدتی، دوستانم هم یکی‌یکی رسیدند. حتی لوکا و ژرروم، اون‌هایی که با کاراشون بهم آسیب زده بودند، با بغض و شرمندگی اومدند و عذرخواهی کردند. لوکا، دست توی دستم گذاشت و با صدایی که به سختی کنترل می‌شد، گفت:
– ویل، من یه لپ‌تاپ جدید برات گرفتم. همه اطلاعات لپ‌تاپ قبلیت رو روش انتقال دادم. می‌خوام بدونی که واقعاً متأسفم و می‌خوام از این به بعد بهتر باشم.
هنوز یه ذره دلخور بودم، اما صداقت‌شان رو می‌دیدم.
اما و بیلی، با لبخند گرم و آغوش پرمحبتی، منو بغل کردند و حس کردم هنوز دوستان واقعی دارم که کنارم هستند، حتی وقتی زندگی بهم سخت می‌گیره.
دو روز گذشت. یه بعدازظهر تابستونی، نشستیم کنار هم؛ من، لوکا، ژرروم، بیلی و اما. هنوز یه کمی دلخور بودم، اما تصمیم گرفتم ببخشم. چون فهمیدم همه ما اشتباه می‌کنیم، همه‌مون حق داریم دوباره شروع کنیم.
لوکا به خاطر حادثه از مدرسه اخراج شده بود، ولی پدر و مادرم رضایت دادند که پاییز دوباره برگرده مدرسه. یه فرصت تازه برای همه‌مون بود.
همه‌چیز انگار دوباره رنگ گرفته بود. پاریس، این شهر پر از نور و سایه، جای خوبی برای ادامه دادن راهم بود.
اون مجسمه‌ای که کنار پنجره بود هنوز رنگ نشده بود. انگار منتظر بود تا داستان جدید نوشته بشه.
دل‌تنگ پدربزرگ بودم. ولی می‌دونستم که هر جا باشه، با من همراهه، توی قلبم و توی هر قدمی که برمی‌دارم.
و این زندگی، با همه سختی‌ها و لبخندهاش، بالاخره جریان داره.
تابستون اون سال، با دوستانم گذشت؛ روزهایی پر از خنده، دوستی و لحظه‌های تازه. یاد گرفتم که حتی بعد از سخت‌ترین روزها، خورشید دوباره طلوع می‌کنه و همیشه راهی برای شروعی دوباره هست.
زندگی شبیه یه حلقه‌ست. حلقه‌ای که شروع و پایان نداره، فقط ادامه داره. گاهی به جایی می‌رسی که فکر می‌کنی تموم شده، اما حلقه دوباره تو رو به جایی می‌بره که باید از نو شروع کنی. هر شکست، هر درد، هر لبخند، همه جزئی از همون حلقه‌ست که ما رو قوی‌تر می‌کنه و بهمون یاد می‌ده زندگی همیشه پر از فرصت‌های تازه‌ست. حلقه‌ای که توش همیشه جای پیشرفت، امید و عشق وجود داره، حتی وقتی تاریکی به نظر می‌رسه همه‌جا رو گرفته باشه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.