مرده ها زنده میشن
1
3
0
1
شخصیتها:
منصور | سن: ۳۸ | تاجر
ارکیده | سن: ۳۳ | همسر منصور | رواندرمانگر
نادر | سن: ۴۵ | کارآگاه بازنشسته | شوهر سارا
سارا | سن: ۳۷ | معلم هنر | زودباور و حساس
فرانک | سن: ۲۸ | دوستدختر آرمین | مرموز، کنترلگر
آرمین | سن: ۲۶ | باهوش، ساکت، تحلیلگر
پارت اول:
[سکانس آغاز – جادهای مهگرفته، شب – داخل ون در حال حرکت]
راوی:
صدای بارون، شیشهها رو شلاق میزنه. از شیشه جلو فقط تاریکی و مه دیده میشه. منصور (رانندست و در حال پخش موسیقی ملایم)
بازم ی آخر هفتهی لعنتی...
بازم یه ویلا، بازم یه خاطرهی جدید. ارکیده (بیحوصله):
همهچی تکراری شده.
خندههامون،
حتی ترسهامون.
[از صندلی عقب، صدای فرانک بلند میشه]
فرانک (با لبخند):
ولی ما هنوز زندهایم.
و هنوز توی این جمع سنتی هستیم (به آرمین نگاه میکنه)
آرمین(با خندهی شیطنتآمیز):
شاید این آخرین باره.
(چشمکی به فرانک میزنه، طوری که بقیه نبینن)
سارا (با خندهی مصنوعی):
نگین این چیزا رو.
از همون موقعی که نادر با اون جعبهی عجیب اومد، حالم خوب نیست.
نادر: من فقط شطرنج آوردم، نه جن. خونسرد باش.
[سکانس بعد – ورود به ویلا]
راوی:ویلا همون شکله، سقف شیروونی قرمز، نمای چوبی، و بوی نمکشیدهی قدیمی.
ارکیده (آهسته):
این خونه، انگار منتظر ماست.
منصور (با کنایه): یا منتظر یه اتفاق. همه میخندن. اما آرمین فقط لبخند میزنه.
[سکانس شب – داخل ویلا، شومینه روشن، بازی "جرأت یا حقیقت"] فرانک: نوبت منصوره. حقیقت یا جرأت؟
منصور (به چشمان فرانک خیره میمونه): جرأت.
فرانک: یه ساعت برو توی زیرزمین، تنها.
نادر (بلند میخنده):
چه جرأت مسخرهای! مگه بچهایم؟ فرانک(چشمهاشو تنگ میکنه): بعضی ترسها از بچگی نمیرن... فقط یاد میگیری باهاشون بخوابی. آرمین: باهاشون بخوابی... یا باهاشون بمیری.
همه سکوت میکنن.
ارکیده (با صدای بلند): تمومش کنید منصور توأم جایی نمیری
[سکانس بعد ـ قطع برق – ساعت ۳ بامداد]
راوی: برق میره. همه پخش میشن برای بررسی فیوز. چند دقیقه بعد صدای جیغ بلند میشه.
فرانک (فریاد میزنه):
بیاین بالا! سریع!!
همه میرن بالا، درِ اتاق خواب اصلی بازه و نور موبایلها همراه با لرزش دسته، آرمین با چاقو توی سینهاش افتاده روی زمین. خون همهجا پاشیده شده. ارکیده جیغ میزنه. سارا گریه میکنه. نادر شوکه شده. فرانک (نفسنفسزنان):
توی اتاق تنها بود. من... من در رو باز کردم، دیدم اینجوریه...
پارت ۲:
[صبح بعد از قتل آرمین]
راوی: بارون بند اومده، ولی ویلا غرق در سکوت و اضطرابه، هوا سرد شده، شومینه روشن همه دور میز نشستن، بیحرف.
نادر: تا کی قراره وانمود کنیم این یه خوابه مزخرفه؟
فرانک (با دستی که میلرزه، لیوان قهوه رو بالا میاره): شاید اگه در موردش حرف نزنیم، واقعا خواب بمونه.
سارا: اون شب صدای کسی رو شنیدم... زمزمه میکرد. شبیه دعا... یا شعر... نمیدونم.
ارکیده: مغز وقتی در شوکه، صدا میسازه، تصویر خلق میکنه. ذهن، فیلم میسازه واسه نجات خودش. منصور (با صدایی خشدار):
بس کنید. یه جنازه اون بالاست. و ما اینجاییم... قهوه میخوریم.
(نادر بلند میشه.)
نادر: من دیگه تحمل ندارم. میرم کنار حوض نیاز به نفس کشیدن دارم. سارا: کجا میری عزیزم
نادر: حداقل یه کاری کنم به جای فکرکردن به جسد دوستمون.
[سکانس بعد – حیاط، ظهر]
راوی: نادر بیرونه، حوض وسط ویلاست ، پر از برگ و آب تیره ست. سارا از پشت پنجره به نادر نگاه میکنه. میخواد بره دنبالش. بارون دوباره نم نم در حال باریدنِ، چتر برمیداره و میره بیرون.
راوی: نادر مشغوله، خم شده تا ظرف آب رو پر کنه. سارا نزدیک میشه. یه سایه از گوشهی باغ تکون میخوره. سارا: نادر؟ تو هم چیزی حس کردی؟؟؟
نادر: برو تو سارا. چیزی نمونده... سارا میخواد به نادر نزدیکتر بشه اما صدای خشخش پشت سرش حس میکنه، برمیگرده ولی کسی نیست. لحظهای بعد، صدای نفسنفس و فشار توی گلوش. کسی از پشت دستش رو دور گردن سارا حلقه کرده. سارا تقلا میکنه... چشماش بازه، به نادر که داره با کمر خمشده کار خودش رو میکنه نگاه میکنه. میخواد فریاد بزنه اما نمیتونه [نادر نه میبینه نه میشنوه]
دستها فشار میدن تا جایی که سارا بیحرکت میشه. نادر که برمیگرده میبینه سارا نیست فکر میکنه رفته داخل ویلا و خودش هم آروم آروم به سمت ویلا حرکت میکنه
[سکانس بعد ــ داخل خونه]
فرانک سارا رو صدا میزنه
فرانک: سارا. ساراااا (به ارکیده نگاه میکنه) تو ندیدیش؟
ارکیده: آخرین بار دیدم داشت بیرون میرفت.
نادر همون موقع برگشت داخل فرانک: سارا پیش تو بود
نادر: اومد پیش من ولی برگشت داخل
فرانک: تو دیدی برگشت داخل؟
نادر: نه ندیدم
[سکانس بعد – در جستجوی سارا] شروع به گشتن میکنن، هوا گرگ و میش شده مه غلیظی انگار میخواد تمام ویلا رو در خود ببلعه فرانک میره طبقه بالا اما دمِ درب اتاقی که جنازه آرمین داخلشه متوقف میشه و شروع به گریه کردن میکنه؛ ارکیده ، منصور و نادر سریعا میرن طبقه بالا و فرانک رو میبینن سارا فرانک رو بغل میکنه و از پله ها میبره پایین نادر وارد اتاق میشه و میبینه پرده داره تکون میخوره انگار پنجره بازه و میره به سمت پنجره که چشمش به حوض داخل باغچه میخوره و ناگهان خشکش میزنه
منصور:
نادر نادر چی شده نادر چی دیدی [منصور به سمت نادر میره و نگاه میکنه و میبینه جسد سارا توی حوض شناوره] نادر و منصور به سمت حیاط میدون ارکیده با دیدنشون به سمت حیاط میره. نادر وارد حوض میشه و سارا رو به آغوش میگیره منصور در حال کمک به نادر جسد رو بیرون میاره ارکیده بُهت زده فقط نگاه میکنه و فرانک از پشت پنجره نظاره گر هست. جنازه سارا رو میارن داخل ویلا و گوشه ای میذارن و با پارچه میپشوننش
[سکانس بعد – دور شومینه]
نادر بُهت زده به جسد سارا نگاه میکنه ارکیده دور نادر پتو میندازه منصور: دو نفر... دو نفر کشته شدن. ما باید از اینجا بریم. همین امشب. فرانک (خونسرد): و کی قراره ماشین رو روشن کنه؟
منصور (با شک): چطور مگه
فرانک: بعد از اتفاقی که برای آرمین عزیزم افتاد چون موبایل ها آنتن نمیدادن رفتم توی حیاط ، ببینم گوشیم آنتن میده که دیدم نه برگشتم سوییچ ماشین رو برداشتم برم دنبال کمک که دیدم چراغ سقفی ماشین روشنه ، استارت زدم، ماشین روشن نشد و فهمیدم باتری ماشین خوابیده
ارکیده (با نگاهی به فرانک): تو... خیلی آرومی، یعنی زیادی آرومی.
این داستان ادامه دارد...
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴