اولین روز بادیگاردی اون

بادیگارد مشکوک : اولین روز بادیگاردی اون

نویسنده: alirezashams9112

مقدمه
من اسمم رزه و موهای مشکی بلند و صاف و چشمان قهوه ای سوخته و پوستم سبزست.
پدرم یک تاجر خیلی بزرگ هستش . پدرم به خاطر اینکه میترسد دشمناش به من آسیب بزنن برام بادیگارد استخدام کرد.
زمان حال
من روی مبل نشسته بودم که پدرم همراه مردی خوش هیکل وارداتاق شد . من سریع از جایم پاشدم و رو به پدرم کردم و گفتم{بابا این آقا کیه؟}
بابام به من نگاهی کرد و لبخندی زد {ایشون از این به بعد بادیگارد تو هستش}
من به اون مردنگاه کردم یکم برای آدمی عجیب غریبی بود خب درسته خوش هیکل بود و کت و شلوارش به تنش خوب نشسته بود اما یه چیزی از ته وجودم انگار از این مرد خوشش نمیومد . 
من رو به پدرم کردم {اما من از پس خودم بر میام و نیازی به بادیگارد ندارم }
پدرم{اما اون از تو قوی تره}
{نه خیر }
پدرم تو بچگی منو کلاس های رزمی متفاوتی فرستاده بود . من از پدرم درخواستی کردم {پس بهتره من و اون آقا باهم مبارزه کنیم ببینیم کی قوی تره} پدرم سریع قبول کرد { اون اسمش اکسل ه.باشه مبارزه کنید}من به خاطراینکه پدرم سریع قبول کرد تعجب کردم. 
اکسل عینک آفتابیش و کتش را در آورد و روی میزی که کنارش بود گذاشت .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.