عنوان

تا انتهای شب : عنوان

نویسنده: Ahmadpaya13

فصل اول: شب سخت

صدای بحث مثل پتک روی دیوارهای خانه می‌کوبید. لیانا، دختر هفده‌ساله‌ی سرکش، با چشمانی پر از خشم روبه‌روی پدر و مادرش ایستاده بود.

«چرا نمی‌ذارین برم؟ فقط یه مهمونیه، نازنین تولدشه!»

مادرش با لحنی خسته گفت: 
«ساعتش مناسب نیست، لیانا. ما نگرانیم.»

لیانا با انگشت به سمت آرش، برادر پانزده‌ساله‌اش که روی مبل لم داده بود و با گوشی‌اش بازی می‌کرد، اشاره کرد: 
«پس چرا آرش هر وقت دلش بخواد می‌ره بیرون؟»

آرش نیم‌نگاهی انداخت و بی‌تفاوت گفت: 
«منو قاطی نکن، لیانا.»

پدر که از این جدل خسته شده بود، با صدایی بلند گفت: 
«بسه دیگه! برو اتاقت. تا اطلاع ثانوی حق نداری از اتاقت بیرون بیای.»

لیانا با عصبانیت در اتاقش را کوبید، خودش را روی تخت انداخت و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. 
«اوففف... کاش شما خانواده‌ی من نبودین.»

چند دقیقه‌ای به سقف زل زد، بعد گوشی‌اش را بیرون آورد و استوری‌های دوستانش را چک کرد. همه در مهمانی بودند. چشمش به استوری نازنین افتاد؛ پشت سرش امیر نشسته بود و با لبخند دست تکان می‌داد.

دل لیانا لرزید. امیر... پسری که همیشه در خیال‌هایش با او قدم می‌زد، حالا در مهمانی بود. تصمیمش را گرفت. بی‌صدا پنجره را باز کرد، از آن پایین پرید و به سمت مهمانی راه افتاد.


خانه‌ی نازنین پر از نور و موسیقی بود. وقتی لیانا وارد شد، نازنین با جیغی از خوشحالی به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت.

«وای لیانا! باورم نمیشه اومدی!»

بعد از چند دقیقه، نازنین برای خوش‌آمدگویی به مهمان‌های دیگر رفت. لیانا به سمت میز نوشیدنی‌ها رفت. دستش را دراز کرد تا لیوانی بردارد، اما دستش با دستی دیگر برخورد کرد.

سرش را بالا آورد. امیر بود.

«سلام... لیانا بودی، درسته؟ دوست نازنین؟»

لیانا لبخند زد، گونه‌هایش سرخ شد. 
«آره، خودمم.»

چشم امیر به گردنبند لیانا میوفته و میگه:
« گردنبد خیلی قشنگیه از کجا گرفتیش؟»

لیانا به گردنبندش دست میزنه و میگه:
« مال مامان بزرگم بود یجورایی ارثیه خانوادیگه »

در همین حین که امیر داشت گردنبند رو نگاه میکرد یه جرقه کوچیک زد امیر با تعجب پرسید:
« الان جرقه زد؟ »

لیانا با تعجب گفت:
« جرقه؟ این فقط یه گردنبند قدیمیه»

امیر:
« شاید اشتباه دیده باشم »

لیانا:
«پس فک کنم امروز به اندازه کافی نوشیدی »

لیوان رو از دست امیر میگیره و روی میز میزاره و بهش لبخند میزنه امیر یه نگاه به لیانا میندازه او اونم در جواب لبخند میزنه

امیر گفت: 
«هی، نظرت چیه بعضی وقتا با هم بریم بیرون؟»

لیانا با دل پر از پروانه، سرش را تکان داد. امیر گوشی‌اش را درآورد و شماره‌اش را گرفت. در همان لحظه، پسری قدبلند با شانه‌اش به امیر زد.

«هی چخبرا.»

امیر برگشت: 
«آریا! بالاخره اومدی؟»

آریا با لبخند گفت: 
«انقدر گفتی بیا که دیگه اعصاب نه گفتن نداشتم.»

امیر با مشت به مشت آریا زد و گفت: 
«بیا یه دوری بزنیم، باید ببینی اگه نمیومدی چی از دست می‌دادی.»

قبل از رفتن، امیر رو به لیانا کرد: 
«بعداً حتماً زنگ بزن.»

آریا و لیانا برای لحظه‌ای چشم در چشم شدند. اما آریا سریع نگاهش را دزدید.

امیر و اریا کنار هم راه میرفتن لیانا متوجه نگاه های سنگینی که همه روی اریا داشتن و پچ پچ هاشون میشه ولی زیاد بهش فک نمیکنه چون بالاخره یه قدم به ارزوش که رسیدن به امیر بوده نزدیک تر شده.


ساعت چهار صبح بود. لیانا با لبخند و قلبی پر از هیجان، از مهمانی بیرون زد. اما در کوچه‌ی کنار خانه، چشمش به صحنه‌ای افتاد که نفسش را برید.

نازنین و امیر... در آغوش هم، در حال بوسه.

قلبش شکست. بی‌صدا، با اشک‌هایی که گونه‌هایش را خیس کرده بودند، به سمت خانه دوید. جلوی در خونه وایستاد و اشک هاشو پاک کرد در همین حین گردنبند دوباره جرقه زد اینبار به قدری بود که لیانا متوجه بشه یه نگاه به گردنبندش کرد ولی اون لحظه حس و حال درست حسابی برای پیگیر این قضیه شدن رو نداشت.
کلید را در قفل چرخاند، در را آرام باز کرد و پاورچین به سمت اتاقش رفت.

اما بوی سوختنی و نوری از آشپزخانه توجهش را جلب کرد. با خودش گفت: 
«مامان بیدار شده؟ داره آشپزی می‌کنه؟»

در را باز کرد. و آن‌چه دید، دنیایش را فرو ریخت.

پدر، مادر، و آرش... روی صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته بودند. بی‌حرکت. در حال سوختن.

لیانا جیغی کشید که سکوت شب را درید.


فصل دوم – خاکسترِ حقیقت

نورهای سفید سقف مثل تیغ‌هایی از جنس واقعیت، چشم‌های لیانا را می‌سوزاند. پلک‌هایش سنگین‌اند، انگار هر کدام باری از کابوس شب گذشته را حمل می‌کنند. صدای خفه‌ی دستگاه‌ها، بوی الکل، و سرمایی که از ملحفه‌ی بیمارستانی به پوستش نفوذ می‌کند، همه با هم فریاد می‌زنند: اینجا خواب نیست.

با خودش زمزمه کرد: 
«من کجام؟ نکنه همه‌ش خواب بود؟ خونه‌ی نازنین... مهمونی... آتش...»

اما صدایی از بیرون پرده‌ی سفید، خیال را در هم شکست: 
«دکتر، مریض به هوش اومده.»

لحظه‌ای بعد، مردی با روپوش سفید وارد شد. چهره‌اش خسته بود، اما مهربانی‌اش را پشت عینک نازک پنهان نکرده بود. کنار تخت نشست و با صدایی آرام پرسید: 
«یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟»

لیانا با نگاهی سرگردان اطراف را برانداز کرد. دیوارهای سفید، دستگاه‌های پزشکی، و بوی تلخ بیمارستان... نه، این خواب نبود. 
و آن لحظه، مثل سقوط از ارتفاع، حقیقت بر سرش آوار شد. 
آتش. جیغ. صندلی‌ها. اجساد.

اشک‌هایش بی‌اجازه جاری شدند. صدایش لرزید: 
«مامان... بابا... آرش... چی شدن؟ اونا کجان؟»

دکتر مکث کرد. انگار کلماتش را وزن می‌کرد تا درد را کمتر کند، اما هیچ واژه‌ای نمی‌توانست آن زخم را التیام دهد. 
«متأسفم... قبل از رسیدن آمبولانس... خانوادت... ما نتونستیم کاری براشون انجام بدیم.»

لیانا فریاد نزد، فقط گریست. آن‌قدر گریست که انگار اشک‌هایش می‌خواستند خاطرات را بشویند، اما خاطرات، مثل لکه‌ی خون، به ذهنش چسبیده بودند.

دو ساعت بعد، وقتی دیگر اشکی برای ریختن نمانده بود، پلیس وارد اتاق شد. دو مرد با لباس‌های رسمی، چهره‌هایی جدی، و نگاهی که میان همدردی و تردید در نوسان بود.

افسر اول پرسید: 
«خانم لیانا، می‌تونید بگید دیشب کجا بودید؟»

لیانا با صدایی گرفته، همه چیز را گفت. مهمانی نازنین، فرار پنهانی، بازگشت شبانه، و آن صحنه‌ی وحشتناک... 
سه نفر، نشسته روی صندلی، در حال سوختن. بی‌حرکت. بی‌صدا.

پلیس‌ها پس از پرسش‌هایشان از اتاق خارج شدند. اما مکالمه‌شان پشت در، چیز دیگری را فاش کرد.

افسر دوم گفت: 
«این پرونده خیلی عجیبه. سه نفر همزمان بسوزن، بدون اینکه چیزی جز بدنشون آسیب ببینه؟ حتی صندلی‌ها سالم بودن!»

افسر اول پاسخ داد: 
«پزشکی قانونی گفته ساعت یک شب سوختن، ولی دختره تا چهار صبح توی مهمونی بوده. و یه چیز عجیب‌تر... موقع سوختن زنده بودن.»

افسر دوم با ناباوری گفت: 
«زنده؟ یعنی نشسته بودن و سوخته شدن؟ بدون هیچ حرکتی؟»

افسر اول سری تکان داد: 
«برای همینه که می‌گم این پرونده عجیبه... خیلی عجیب.»

در اتاق، لیانا زیر پتو پنهان شده بود. انگار می‌خواست خودش را از دنیا جدا کند. اما در باز شد. صدای قدم‌هایی خشک و بی‌احساس نزدیک شد. لیانا پتو را کنار زد و چشمش به چهره‌ی سرد عمه ناهید افتاد.

بدون سلام، بدون نوازش، فقط یک جمله: 
«وسایلتو جمع کن. کارهای ترخیصت انجام شده. زود باش بریم.»

لیانا با چشمانی خسته پرسید: 
«کجا؟»

عمه‌اش نگاه سنگینی به او انداخت، انگار نه دلسوز بود و نه خشمگین. فقط خالی. 
«خونه‌ی من. از الان با من زندگی می‌کنی.»

و آن لحظه، لیانا فهمید که نه فقط خانواده‌اش را از دست داده، بلکه خانه‌اش، دنیایش، و شاید حتی خودش را.


---

فصل سوم: خانه‌ای دور از خاطره

لیانا در صندلی کناری ماشین نشسته بود، چانه‌اش را به دست تکیه داده و از پنجره به جاده‌ی خاکستری خیره شده بود. سکوت سنگینی میان او و عمه ناهید جریان داشت. زن سالخورده‌ای با موهای سفید و صورتی بی‌احساس، که پشت فرمان نشسته بود و بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، ماشین را به سمت خانه‌اش هدایت می‌کرد.

عمه ناهید، خواهر پدر لیانا، همیشه برای خانواده‌اش یک معما بود. زنی منزوی، کم‌حرف، و به طرز نگران‌کننده‌ای آرام. آخرین باری که لیانا او را دیده بود، هفت سال بیشتر نداشت. خاطره‌ی آن دیدار، با حس ترس و بی‌اعتمادی در ذهنش حک شده بود. خانواده‌اش هیچ‌وقت رابطه‌ی نزدیکی با عمه ناهید نداشتند؛ شاید چون او همیشه در سایه‌ها زندگی می‌کرد.

اما حالا، پس از ترخیص از بیمارستان و خاکسپاری خانواده‌اش، لیانا چاره‌ای جز رفتن به خانه‌ی این زن مرموز نداشت. عمه ناهید خودش وسایل لیانا را از خانه‌ی قدیمی‌شان جمع کرده بود و بی‌هیچ حرفی، او را با خود برده بود.

سکوت ماشین با صدای خش‌دار عمه ناهید شکست: 
«هنوز اون گردنبند رو داری؟ همونی که مادربزرگت بهت داده بود؟»

لیانا جا خورد. دستش بی‌اختیار به سمت گردنبند رفت و آن را لمس کرد. 
«آره... نمی‌دونم چرا، ولی نمی‌تونم از خودم جداش کنم.»

عمه ناهید نگاهی کوتاه به گردنبند انداخت، چیزی نگفت، و دوباره در سکوت فرو رفت.

خانه‌ی عمه ناهید، ساختمانی دو طبقه و قدیمی بود، دور از هیاهوی شهر. وقتی ماشین در حیاط خاک‌گرفته توقف کرد، لیانا وسایلش را برداشت و به ساختمان خیره شد. 
با خودش زمزمه کرد: «انگار از حالا اینجا خونه‌ی منه...»

عمه ناهید در حالی که در را باز می‌کرد گفت: 
«طبقه‌ی دوم مال مستأجره. ما پایین می‌مونیم.»

داخل خانه، مثل بیرونش، قدیمی و پر از وسایل عجیب و غریب بود. بیشتر شبیه یک سمساری بود تا خانه. لیانا به اتاقش رفت، وسایل را کف اتاق انداخت و خودش را روی تخت پرت کرد. به ترک‌های سقف خیره شد، انگار دنبال نشانه‌ای از آرامش می‌گشت.

صدای عمه ناهید از بیرون اتاق بلند شد: 
«شام ساعت هشت سرو می‌شه. دیر کردن توی این خونه مجاز نیست.»

لیانا بالش را روی صورتش گذاشت و خوابید.

وقتی بیدار شد، گوشی‌اش را چک کرد. پر بود از تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌های تسلیت. هیچ‌کدام از دوستانش در مراسم خاکسپاری شرکت نکرده بودند. چشمش به نام «امیر» افتاد. پیام داده بود. ناگهان یاد آن شب افتاد... شبی که امیر و نازنین را با هم دیده بود. دلش گرفت. صفحه‌ی گوشی را بست و روی تخت غلت زد.

زمان شام نزدیک می‌شد که صدای زنگ در بلند شد. 
عمه ناهید از آشپزخانه فریاد زد: 
«لیانا! درو باز کن!»

با بی‌میلی از تخت بلند شد و به سمت در رفت. وقتی به دو قدمی در رسید، گردنبندش ناگهان جرقه زد. لیانا ایستاد. نفسش بند آمد. یادش آمد... آن شب هم گردنبند همین‌طور جرقه زده بود، درست قبل از آن اتفاق شوم.

دلش لرزید. ترس در وجودش خزید. 
با خودش گفت: «نکنه دوباره قراره یه چیز بد اتفاق بیفته؟»

زنگ دوباره به صدا درآمد. 
عمه ناهید با صدایی بلندتر گفت: 
«مگه نگفتم درو باز کن؟ من مشغولم!»

لیانا با دست‌هایی لرزان، به سمت دستگیره رفت. انگشتانش را روی فلز سرد گذاشت. نفسش را حبس کرد... و در را باز کرد.


---

? فصل چهارم: برخورد در آستانه

در که باز شد، لیانا خشکش زد. 
پشت در، مردی ایستاده بود—قدبلند، عضلانی، با چشمانی سبز که در تاریکی برق می‌زدند. لحظه‌ای طول کشید تا ذهنش او را به یاد آورد. همان پسر مهمانی نازنین... کنار امیر. اسمش... آریا بود، اگر درست یادش مانده باشد.

لیانا بی‌حرکت در آستانه ایستاده بود، نگاهش در نگاه آریا گره خورده. 
آریا ابرو بالا انداخت و با صدایی خشک گفت: 
«تو دیگه کی هستی؟ ناهید کو؟»

صدای عمه ناهید از آشپزخانه بلند شد: 
«لیانا، کی دم دره؟»

آریا با صدای بلند پاسخ داد: 
«منم، پیرزن! فکر کردی کسی جز من بهت سر می‌زنه؟ کلیدامو دیشب تو کوه گم کردم.»

ناهید با بی‌حالی از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهی به آریا انداخت و گفت: 
«اوه، توله‌سگ برگشته.» 
سپس چشمش به لیانا افتاد و ادامه داد: 
«می‌بینم که با هم آشنا شدین. لیانا، این مستأجر منه—آریا. آریا، اینم برادرزاده‌مه. لیانا قراره یه مدت پیش من زندگی کنه.»

لیانا لبخندی مصنوعی زد، دستش را دراز کرد و گفت: 
«خوشبختم.»

آریا بدون پاسخ، فقط نگاهش کرد. سپس دست لیانا را گرفت—محکم. 
آن‌قدر محکم که انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند. اما چهره‌اش بی‌تفاوت بود، گویی نمی‌دانست چه فشاری وارد می‌کند. 
وقتی دستش را رها کرد، لیانا بی‌صدا دستش را مالید، اما درد را پنهان کرد.

ناهید گفت: 
«شما دوتا بشینید سر میز. غذا تقریباً آماده‌ست.»

هر دو بی‌کلام روی صندلی‌های روبه‌روی هم نشستند. سکوت سنگینی میانشان جریان داشت. لیانا، دلخور از فشار دست آریا، سعی کرد سکوت را بشکند.

«امم... تو و امیر از کجا همدیگه رو می‌شناسین؟»

آریا نگاهش کرد، با لحنی محتاط گفت: 
«تو از کجا می‌دونی من امیر رو می‌شناسم؟»

لیانا گفت: 
«اون شب توی مهمونی نازنین دیدمت. داشتی با امیر صحبت می‌کردی. به نظر صمیمی می‌اومدین.»

آریا نگاهی به گردنبند لیانا انداخت، لبخندی زد و گفت: 
«آها... پس تو همون دختری هستی که امیر تعریف می‌کرد. همونی که گردنبند عتیقه می‌پوشه.»

لیانا خشکش زد. 
امیر... درباره‌اش حرف زده بود؟ 
با چهره‌ای بسته، دست به سینه نشست و گفت: 
«اون هیچ‌وقت همچین حرفی نمی‌زنه. تو فقط می‌خوای خرابش کنی.»

آریا شانه بالا انداخت: 
«باور کردنش یا نکردنش پای خودته. من فقط چیزی رو گفتم که شنیدم.»

لیانا خواست پاسخ دهد، اما ناهید با قابلمه‌ای وارد شد و گفت: 
«مثل اینکه شما دوتا از قبل همدیگه رو می‌شناختین.»

قابلمه را روی میز گذاشت و نشست. 
لیانا با اخم گفت: 
«آره، توی مهمونی دیدمش.»

ناهید نگاهی به آریا انداخت و گفت: 
«جالبه. فکر نمی‌کردم تو اهل مهمونی باشی. همیشه فکر می‌کردم تنها کاری که می‌کنی کوهنوردی‌های شبونه‌ست.»

آریا اخم کرد، چیزی نگفت. 
لیانا از شنیدن "کوهنوردی شبانه" تعجب کرد. چرا کسی باید شبانه کوه‌نوردی کند؟ آن هم کسی مثل آریا...

ناهید شام را کشید. همه شروع به خوردن کردند. 
لیانا، در حالی که قاشق را در سوپ فرو می‌برد، ذهنش درگیر حرف‌های آریا بود. 
آیا امیر واقعاً او را فقط به‌عنوان دختری با گردنبند عتیقه می‌دید؟ 
دستش بی‌اختیار به سمت گردنبند رفت. 
و ناگهان... 
همه‌ی خاطرات آن شب، مثل موجی سهمگین، بر سرش آوار شد.

لیانا از جا پرید. 
آریا و ناهید با تعجب نگاهش کردند.

لیانا، نفس‌نفس‌زنان گفت: 
«سیر شدم... می‌رم توی اتاقم.»

و بی‌آنکه منتظر پاسخ باشد، از میز فاصله گرفت و در اتاقش را بست.

آریا، در حالی که قاشق را در بشقابش می‌چرخاند، گفت: 
«برادرزاده‌ی عجیبی داری.»

ناهید، بی‌آنکه نگاهش را از غذا بردارد، گفت: 
«خب، آدمای عجیب همیشه آدمای عجیب‌تر رو جذب می‌کنن. مگه نه؟»

آریا اخم کرد، چیزی نگفت. 
بشقاب خالی‌اش را جلو برد تا دوباره غذا بکشد—چهارمین بشقاب.

ناهید گفت: 
«می‌بینم امروز اشتها نداری.»

آریا پاسخ داد: 
«خودت که می‌دونی دوست ندارم جلوی غریبه‌ها غذا بخورم. 
راستی... چرا آوردیش اینجا؟»

ناهید، بی‌تفاوت گفت: 
«خبر سوخته شدن یه خانواده رو که شنیدی؟»

آریا مکث کرد. 
سرش را چرخاند، نگاهی به در اتاق لیانا انداخت، سپس دوباره به ناهید نگاه کرد.

«می‌خوای بگی...»

ناهید گفت: 
«آره. اون خانواده، خانواده‌ی لیانا بودن.»

آریا چند لحظه سکوت کرد. 
سپس پرسید: 
«می‌دونی کار کی بوده؟»

ناهید، بی‌آنکه نگاهش را از بشقاب بردارد، گفت: 
«اونش دیگه به تو مربوط نیست.»

آریا اخم کرد، دوباره مشغول خوردن شد. 
اما نگاهش، هر چند گاه، به در اتاق لیانا می‌لغزید.


---

? فصل پنجم: شعله‌ای در تاریکی

نیمه‌شب بود. سکوت خانه مثل پتویی سنگین روی همه‌چیز افتاده بود. لیانا در خواب غلت می‌زد، اما ناگهان جرقه‌ای از گردنبندش، مثل برق در شب، چشم‌هایش را گشود.

نفس‌نفس‌زنان نشست. گردنبند را در دست گرفت و به آن خیره شد. نور ضعیفش مثل نبضی آرام، اما نگران‌کننده، در تاریکی می‌تپید.

صدایی از بیرون اتاق آمد. خش‌خش... زمزمه‌ای مبهم... یا شاید صدای قدم؟ 
لیانا با تردید از تخت پایین آمد، در اتاق را باز کرد و با صدایی لرزان گفت: 
«عمه ناهید؟»

پاسخی نبود.

به سمت آشپزخانه رفت. هیچ‌کس آنجا نبود. فقط سکوت، و سایه‌هایی که با نور کم چراغ‌ها بازی می‌کردند. 
با خودش زمزمه کرد: 
«توهم زدم... فقط یه کابوس بود.»

لیوانی آب برداشت، جرعه‌ای نوشید. اما ناگهان... بویی آشنا، تلخ و داغ، از پشت سرش پیچید. بویی که انگار از خاطره‌ای دور آمده بود.

برگشت.

و آن‌چه دید، نفسش را برید.

موجودی سیاه، بلندتر از هر انسانی، با قامتی حدود دو متر و نیم، در تاریکی ایستاده بود. بدنش مثل دود در حال حرکت بود، اما چشمانش... چشمانش مثل دو زغال گداخته می‌سوختند.

لیانا خشکش زد. موجود ناگهان شعله‌ور شد، و شعله‌های سرخ و نارنجی از بدنش زبانه کشیدند.

لیانا خواست جیغ بزند، فرار کند، اما بدنش یخ زده بود. انگار با زنجیری نامرئی به زمین بسته شده بود. 
موجود دست آتشینش را بالا آورد، آرام و تهدیدآمیز به سمت صورت لیانا نزدیک شد.

لیانا با تمام وجود خواست حرکت کند، اما نمی‌توانست. فقط توانست چشم‌هایش را ببندد.

و در همان لحظه، صدای فریاد عمه ناهید در خانه پیچید—کلماتی نامفهوم، با زبانی که لیانا نمی‌شناخت. 
نور سبز رنگی از سمت آشپزخانه جهید، و موجود با ضربه‌ای نامرئی به عقب پرتاب شد.

لیانا روی زمین افتاد، نفس‌نفس‌زنان، انگار تازه از زیر آب بیرون آمده باشد. 
ناهید به سمتش دوید، چهره‌اش خیس از عرق، صدایش بریده: 
«خوبی؟»

لیانا فقط سرش را تکان داد.

ناهید گفت: 
«باید بری... همین حالا.»

موجود دوباره برخاست، شعله‌ای به سمتشان پرتاب کرد. ناهید وردی خواند، سپری سبز رنگ میانشان ظاهر شد. شعله به سپر برخورد کرد و ناپدید شد. 
موجود، با غرشی خفه، در تاریکی محو شد.

ناهید، نفس‌زنان، لیانا را هل داد: 
«فرار کن! برو!»

لیانا خواست اعتراض کند، نمی‌خواست ناهید را تنها بگذارد، اما ترس آن‌قدر در وجودش ریشه دوانده بود که فقط توانست بدود.

از خانه بیرون زد، در تاریکی شب دوید، بی‌هدف، بی‌وقفه. وقتی بالاخره ایستاد، برگشت و دید... خانه در حال سوختن بود.

اشک‌هایش جاری شدند. 
«عمه ناهید...»

اما هنوز تمام نشده بود.

موجود از میان دیوارهای شعله‌ور بیرون جهید، با سرعتی غیرانسانی به سمت لیانا دوید. 
لیانا خواست فرار کند، اما موجود خیلی سریع‌تر بود. 
زمین خورد. بلند شد. و دید... موجود درست مقابلش ایستاده.

دوباره همان حس زنجیر. همان ناتوانی. همان ترس.

موجود دست‌های آتشینش را بالا برد، آماده‌ی ضربه.

اما ناگهان، نیرویی لیانا را به عقب هل داد.

وقتی نگاهش را بالا آورد، چهره‌ای آشنا دید—آریا.

آریا گفت: 
«چه اتفاقی افتاده؟ این چیه؟»

لیانا خواست حرف بزند، اما زبانش بند آمده بود.

آریا نگاهی به موجود انداخت، اخم کرد: 
«بذار بعداً حرف بزنیم. اول باید حساب این یکی رو برسونم.»

لیانا با خودش گفت: 
«می‌خواد با اون بجنگه؟ این خودکشیه!»

خواست جلویش را بگیرد، اما نگاهش به چشمان سبز آریا افتاد—چشمانی که حالا مثل چشمان حیوانی وحشی در تاریکی می‌درخشیدند.

آریا شروع به تغییر کرد.

بدنش بزرگ‌تر شد، لباس‌هایش پاره شدند، از پوستش پشم بیرون زد. 
صورتش کشیده شد، پوزه‌ای حیوانی جای دهان انسان را گرفت. 
دست‌ها و پاهایش تبدیل به پنجه‌هایی تیز شدند.

لیانا خشکش زد. 
باور نمی‌کرد. 
اما تنها چیزی که ذهنش فریاد می‌زد این بود: 
«اون یه گرگینه‌ست...»

و گرگ، حالا روی دو پا ایستاده، با غرشی سهمگین به سمت موجود آتشین حمله کرد.


---

? فصل ششم: سوختنِ سایه‌ها

غرش آتش، زوزه‌ی گرگ، و صدای شکستن استخوان‌ها در تاریکی شب پیچیده بود. آریا، حالا در قالب گرگینه‌ای عظیم‌الجثه، با چابکی وحشیانه میان شعله‌ها می‌چرخید. پنجه‌هایش هوا را می‌شکافتند، و با هر جهش، به دنبال نقطه‌ی کور موجود آتشین می‌گشت.

لیانا، روی زمین افتاده، با درد به پای زخمی‌اش نگاه کرد. نمی‌توانست بلند شود. اما چشم‌هایش به صحنه‌ی نبرد دوخته شده بود—و چیزی که می‌دید، باورش نمی‌شد.

آریا... همان پسر ساکت و مرموز خانه‌ی ناهید... حالا تبدیل به گرگینه‌ای خشمگین شده بود. و ناهید؟ آن زن سرد و منزوی، وردهایی با زبان ناشناخته زمزمه می‌کرد. جادو؟ واقعاً جادو؟

ذهن لیانا پر از سؤال بود، اما زوزه‌ی آریا همه چیز را خاموش کرد. موجود آتشین، با چنگال‌های شعله‌ور، بازوی آریا را گرفت. صدای سوختن گوشت در هوا پیچید. آریا ناله‌ای از درد کشید، اما عقب ننشست.

لیانا، با قلبی پر از خشم، به آن موجود خیره شد. اگر این همان قاتل خانواده‌اش باشد چه؟ اگر این همان سایه‌ای باشد که همه چیز را از او گرفته؟ نفرت در رگ‌هایش جوشید. ذهنش فریاد می‌زد: 
«بمیر... بمیر... باید نابود بشه!»

و ناگهان، صدایی درون ذهنش پیچید. صدایی مبهم، زمزمه‌وار، به زبانی ناشناخته. لیانا اطراف را نگاه کرد، اما کسی نبود. نگاهش به گردنبند افتاد—درخشان‌تر از همیشه، نورش مثل شعله‌ای بی‌پایان می‌تپید.

صدا همچنان در ذهنش تکرار می‌شد. لیانا تمرکز کرد، گوش سپرد، و بی‌اختیار، جمله‌ای بی‌معنا را زیر لب زمزمه کرد.

موجود آتشین ناگهان ایستاد. نگاهش از آریا جدا شد و روی لیانا قفل شد. حس خطر در چشمانش موج می‌زد. بازوی آریا را رها کرد و با غرشی سهمگین به سمت لیانا حمله‌ور شد.

لیانا، با ترسی درونی اما اراده‌ای تازه، جملات را بلندتر و واضح‌تر تکرار کرد. موجود نزدیک‌تر شد. دو قدم... یک قدم...

و ناگهان، پاهایش شروع به خاکستر شدن کردند. موجود نعره‌ای از درد کشید، دست‌هایش را بالا آورد، دید که آن‌ها نیز در حال فروپاشی‌اند. آخرین تلاشش، دست دراز کردن به سمت گردنبند لیانا بود—اما پیش از آن‌که برسد، به خاکستر تبدیل شد.

لیانا، با چشمانی پر از اشک، به خاکسترهای در حال پراکندگی نگاه کرد و زمزمه کرد: 
«بابا... مامان... آرش...» 
و سپس، همه چیز تاریک شد.

---

آریا، حالا دوباره در قالب انسانی‌اش، با لباس‌های پاره و سوخته، به سمت لیانا دوید. نفسش بند آمده بود، اما وقتی دید لیانا هنوز نفس می‌کشد، خیالش راحت شد. نگاهش به خانه‌ی در حال سوختن افتاد. ناهید...

با تمام توانش به سمت خانه دوید، در را با لگدی باز کرد. 
«ناهید؟ ناهید کجایی؟»

اتاق‌ها را یکی‌یکی گشت، تا به آشپزخانه رسید—و آن‌جا، خشکش زد.

ناهید، بی‌حرکت، در حال سوختن بود. اما لب‌هایش... تکان می‌خوردند.

آریا به سمتش دوید. 
«ناهید! زنده‌ای؟ الان نجاتت می‌دم، فقط تحمل کن!»

صدای ناهید، آرام و بریده، در میان شعله‌ها شنیده شد: 
«نه... دیگه دیره...»

آریا التماس کرد، اما ناهید ادامه داد: 
«باید لیانا رو نجات بدی... باید از گردنبند محافظت کنی...»

آریا گفت: 
«موجود نابود شده، خیالت راحت.»

ناهید، با صدایی ضعیف‌تر، گفت: 
«نه... هنوز تموم نشده... این تازه شروعشه... موجودات بیشتری میان... قول بده... با جونت ازش محافظت کنی...»

آریا، با چشمانی پر از اشک، گفت: 
«قول می‌دم... با جونم.»

ناهید گفت: 
«اتاق من... یه کتاب هست... بده به لیانا... توش یه آدرسه... باید بری اونجا...»

و سپس، چشم‌هایش را بست. 
«یادت باشه... قولت رو فراموش نکن...»

آریا، در حالی که ناهید در آغوشش می‌سوخت، گریه می‌کرد. شعله‌ها، آخرین نشانه‌های زن جادوگر را در خود بلعیدند.

---

چند ساعت بعد، لیانا چشم‌هایش را باز کرد. درون ماشین بود. نور صبح از پنجره‌ها می‌تابید. راننده... آریا بود.

گیج و سردرگم گفت: 
«عمه ناهید... کجاست؟»

آریا فقط سرش را تکان داد. لیانا فهمید. اشک‌هایش جاری شدند.

چند دقیقه بعد، با صدایی لرزان پرسید: 
«داریم کجا می‌ریم؟»

آریا، بی‌کلام، داشبورد را باز کرد. کتابی قدیمی و سنگین بیرون آورد. 
«ناهید گفت اینو بهت بدم.»

درون کتاب، کارتی بود. آریا آن را به لیانا داد.

روی کارت نوشته شده بود: 
«در صورت نیاز به کمک، به این آدرس مراجعه کنید. 
مسعود سلامت – جهانگرد»

لیانا، با انگشتان لرزان، کارت را گرفت. 
و در دلش، شعله‌ای تازه روشن شد.

---
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.