به تنهایی در اتاقک کوچک تخم مرغی اش خو گرفته بود.از مایع لزج داخل پوسته اش نوشخوار میکرد .گاهی وقتها از فضای تاریک دوروبرش اقش میگرفت اما کاری هم از دستش بر نمی آمد.تنها دلخوشیش این بود که از آب و گل دربیاید و با فشار بالهای کوچکش از شر لانه تاریکش خلاص شود.با تیزی انگشت کوچک پایش مدام روی پوسته تاریک مثل زندانی ها چوب خط می انداخت و آخر شب قبل از خواب آنها را میشمرد و چون تعداد خط ها دورقمی شد غنجش گرفت و داخل پوسته تاریک و کوچکش جلز و ولزی کرد و برای روز های رهایی نقشه ها می کشید با اینحال با شنیدن صداهای بیرون از خانه تخم مرغی اش گاهی وقت ها خودش را خیس میکرد و مثل ترکه بیدی می لرزید.
چوب خط که به عدد بیست و هشت رسید حالیش شد که وقت رهایی است و فکر شادی خاصی در ذهنش تولید شد .با فشار بالهای خرمائی اش پوسته را ترکاند و با وزوز نور بداخل پوسته، چشمان زیتونی اش را باز و بسته میکرد.با اندامی لرزان و استخوانی، پاهایش را از پوسته بیرون گذاشت و به پشت دمرو شد.بدجوری گرسنه اش بود اما هر چه گشت چیزی برای خوردن نیافت.با حالتی افسرده به زیر سایه بوته ای خشک چمبک زد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.احساس کرد که آنهمه آرزو های قشنگ بعد از رهایی از پوسته ،خواب و خیالی بیش نبوده است.نفسش بوی دلواپسی میداد ،بوی باران.
دیگر قادر نبود آب دهانش را قورت دهد و هرم نفس های گرمش وادارش میکرد که عق بزند.با پیشانی چین خورده و چشمانی ملتمس نگاهی به لانه تخم مرغی اش انداخت .خورشید بود که بر سرش آتش میریخت و او برای جرعه ای آب و دانه نرم ارزنی لح لح میزد . دوروبرش پر از موجوداتی بود که هیچ تاثیری در حال و روزش نداشتند و فقط می دویدند تا مدام بلمبانند و بعدش بدوند تا آبش کنند و این دور تسلسل برایش قابل هضم نبود.
با نوک پهن کوچکش ،پوسته تخم مرغی اش را دمرو کرد و با تقلا ، بال و پر فسقلی اش را به زیرش کشاند و حالیش شد که تاریکی و لزجی اتاق تخم مرغی اش نعمتی است که از آن غافل بوده است .شکاف های پوسته را با بالهایش کور کرد و چشمانش را بست و آرزو کرد که چون چشمانش را باز می کند خبری از ترکیدگی لانه تخم مرغی اش نباشد.