رمان۷۷فصل۴تناسخ قسمت۳

رمان۷۷فصل۴ تناسخ۳ : رمان۷۷فصل۴تناسخ قسمت۳

نویسنده: 1357shahrokh

متن #رمان۷۷فصل۴ #تناسخ #قسمت۳
آسمان و دشت تلفیق بودند،بی آنکه بادی بوزه درختهامیرقصیدن_،شایداز عمدکژال گذاشت که من برنده بشم،صدای ویولن سل بلند ترشد،کژال دستاشو وا کرد وآروم وموزون چرخید،من روی درخت خمیده نشسته بودم،باهمه ولع انسانی وعرفانی،(ای خدا،مفهوم عشق چه؟)یه حس پنهان_آره یه حسی که از عمق وجودم چون چشمه به بیرون فواره میکرد؛محو تماشای کژال بودم،نه زمان تعریفی داشت ونه مکان!_همه چیز ارادی بود،مثلا دوست داشتم موسیقی ویولن سل بلندتر نواخته بشه_بلندنواخته میشد،دوست داشتم ابرها تا سطح درختهاپایین تر بیان،ابرها شاخه های بالادست درختو به آغوش میگرفتم،یهو توی دلم آشوب شد،میخواستم فریادبکشم کژاااان،گفت؛?‍?جاانم?‍?کژال اینجا چیکارمیکنی؟!،(ناگهان روی سینه ام دردشدیدی احساس کردم،تصاویرعین صفحه پارازیتِ تلویزیون سیاه وسفیدشد،چهره کژال تار شد_دستمو به سمتش بردموباهمه وجودم صداش زدم،)ناگهان یه صدای ناآشنای فریادمیزد?‍⚕شوک70،سینه م به بالا کشیده شد،حس خفگی داشتم،نمیدونم چقدتوی اون حالت،موندم_دوباره به دشت شقایق هابرگشتم_کژال‌نبود_همه دشتو دویدم_فریادکشیدم_(دوباره اون صدای ناآشنا?‍⚕شوک100).،هیچیز احساس نکردم_کژال کجایی_ناگهان زمان به عقب برگشت،به دهه۷۰_کژال رو پایین تپه روستای حاجی ممدان دیدم_دستشوبابندپوتین بسته بودن_سه نفرازاعضای گروه تجزیه طلب مقابلش ایستاده بودن_ناگهان یکی بااسحله به پیشونی کژال شلیک کرد_فریادکشیدم_ازهوش رفتم_نمیدونم چقدراززمان ومکان گذشته بود_که کژال رو بالای سرم دیدم،روی پیشانیش یه گل شقایق وحشی،بودباگریه بغلش کردم_احساس گناه بزرگی میکردم،باگریه گفتم?‍?من_من_باعث مرگت شدم_کاااش_کاش_منواونروزبا تیرمیزدی?‍?مررگ_?من آزادشدم_آزااد_نگاه کن_روی بازوی راست تو هم انگار یه گل شقایق هست!.،(درست همونجاییکه کژال روکشته بودن،سال۷۸پایگاه مابا تجریه طلبها درگیرمیشن_من توی همون درگیری،بازوی راستم گلوله میخوره،همون هم باعث میشه که بجای۲سال خدمت۱۳ماه خدمت کنم)?‍?کاش اون گلوله به سرم میخورد?‍???‍?توروخدا کاری کن همینجابمونم_دیگه نمیکشم برگردم_خسته م میفهمی_میفهمی،.دستمام رو محکم گرفته بود،،(ناگهان اون صدای غریبه بلندترشده وفریادکشید120)،،بعدهافهمیدم توی بیمارستانی درچالوس بستری شدم_ازناحیه چپ،قسمت ابروتاشقیقه م شکافته شده بودوبخشی ازسینه م هم جراحت برداشته بود،نمیدونم چقد توی بخش آی سی یو جنرال بستری بودم،بعدهاکه به آی سیو پست منتقل شدم،اون صدای ناآشنا نزدیکم اومد?‍⚕داشتی میمردی_خدا خواست زنده بمونی_عرق ماکه هیچ_عرق عزرائیلو هم درآوردی?،.?حال دلم اصلا خوب نبود_اصلا،،،همه خانوادم اومده بودن_مادرم منوبه آغوش گرفته بود_پدرم دستموتوی دستاش فشارمیداد_خواهرام_داداشم_دوستام_حتی حسن هم اومده بود،اما عین جن زده هاشده بودم،احساس شکست ودلتنگی عجیبی داشتم،بخودم میگفتم_من نباید زنده می بودم،کاش اون گلوله بجای بازوم میخوردوسط پیشونیم_من الان باید پیش کژال باشم،،خدایا من کژال و میخوام،،
خشم همه وجودمو دربرگرفته بود_یه آدم دیگه شده بودم..
#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.