هانیه و قصه ملکا : عنوان
1
3
0
2
هانیه، که در شلوغی تهران زندگی میکرد، در گروه “گپ دوستانه مدرسه” با ملکا، که در شهر دورافتادهی کرمان ساکن بود، آشنا شد. این گروه، فضایی بود برای گپ و گفتهای دوستانه و تبادل نظر در مورد مسائل مختلف، نه درس و مدرسه. رابطهی آنها به سرعت شکل گرفت و هانیه، با روحیه پرانرژی و کمی وسواسیاش، به سرعت به ماهوری، عضو تازهوارد گروه، علاقهمند شد.
همین دلسوزی بیش از حد هانیه برای ماهوری بود که باعث اختلافش با ملکا شد. هانیه مدام در گروه تأکید میکرد که کسی ماهوری را اذیت نکند و مراقب او باشند. این رفتار، ملکا را که خود مدیر گروه بود، به شدت کلافه کرد. او که در کرمان، دور از هیاهوی تهران، زندگی آرامی داشت، این رفتار هانیه را نوعی دخالت و شاید حتی خودنمایی میدید.
بالاخره، طاقت ملکا طاق شد. با لحنی تند و قاطع، هانیه را در گروه “گپ دوستانه مدرسه” خطاب قرار داد و به او هشدار داد که از این پس در مسائل گروه دخالت نکند و نظم را رعایت کند. هانیه، که از این برخورد ناگهانی و سرد دلخور شده بود، با پیامهای متعدد سعی در توضیح و عذرخواهی داشت. اما ملکا، که از این رفتار هانیه و همچنین خروج ناگهانی ماهوری از گروه (که ظاهراً تحت تاثیر همین تنشها بوده) هنوز ناراحت بود، پاسخی نداد.
روزها گذشت و سکوت ملکا، هانیه را در تهران بیش از پیش نگران کرد. او که احساس میکرد رابطهاش با ملکا به خاطر رفتار خودش خدشهدار شده، نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند. با تردید فراوان، هانیه به سراغ آیدی ملکا در “شاد” رفت. او میدانست که تنها راه ارتباطیشان همین برنامه است، اما ترجیح داد این بار به صورت خصوصی با ملکا صحبت کند.
“ملکا؟ خوبی؟ امیدوارم حالت خوب باشه. میخواستم دوباره عذرخواهی کنم. میدونم اون روز خیلی حساس شده بودم رو ماهوری و نباید اونجوری رفتار میکردم. واقعاً منظورم این نبود که بخوام تو کار گروه دخالت کنم. امیدوارم بتونی منو ببخشی.”
هانیه پیامش را فرستاد و با اضطراب منتظر ماند. این پیام، تنها راه ارتباطی او با ملکا بود و سرنوشت رابطهشان در کرمان به این پیام بستگی داشت.
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴