هانیه و قصه ملکا : عنوان

نویسنده: h8459344

متندر تهران، هانیه با اضطراب در انتظار پاسخ ملکا بود. بعد از پیام عذرخواهی مفصلش، تنها جواب کوتاه ملکا، “حلالت کردم”، مثل پتکی بر سرش فرود آمد. این جواب کوتاه و خشک، هیچ حسی از بخشش واقعی را منتقل نمی‌کرد و هانیه را بیش از پیش نگران کرد. او که می‌دانست ملکا چقدر حساس است، مطمئن بود که این بخشش، صوری است و دلخوری واقعی هنوز باقی مانده.
هانیه، با دلهره‌ای که در دلش موج می‌زد، شروع به فرستادن پیام‌های بیشتر کرد. سعی می‌کرد با کلماتش، پشیمانی عمیق خود را نشان دهد و به ملکا اطمینان دهد که قصد بدی نداشته است. پیام پشت پیام می‌فرستاد، هر کدام با لحنی صادقانه‌تر و پر از شرمندگی.
در کرمان، ملکا در ابتدا سعی کرد به این پیام‌ها اهمیتی ندهد. اما اصرار و پافشاری هانیه، کم‌کم او را کلافه کرد. شاید همین کلافگی بود که باعث شد او دیگر نتواند سکوت کند. لبخند محوی روی لبش نشست؛ این اصرار هانیه، از یک طرف او را کلافه می‌کرد و از طرف دیگر، حس کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیخت. انگار هانیه واقعاً می‌خواست این رابطه را حفظ کند.
ملکا شروع به پاسخ دادن کرد. مکالمه‌ای نیم ساعته شکل گرفت؛ گاهی با لحنی جدی و گاهی با شوخی‌های کوچک، سعی کردند تا حدودی دلخوری‌ها را کنار بگذارند. در پایان این چت طولانی، هانیه با جسارتی که از دل این مکالمه بیرون آمده بود، از ملکا درخواست دوستی کرد.
ملکا لحظه‌ای مکث کرد. در آن سوی خط، در تهران، دختری بود که از او عذرخواهی کرده بود، دلخوری‌اش را جبران کرده بود و حالا به دنبال ایجاد یک ارتباط دوستانه بود. با فکر کردن به این موضوع، لبخندی زد و درخواست دوستی هانیه را پذیرفت. خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.