آن پاسخها... همه در جایی آغاز شد که نامی جز مرگ نداشت.
صحنهی نبردی بیرحمانه؛ جایی که سپاه شر، چون سایهای بلعنده، ارتش نور را یکییکی در خود فرو میبرد.
زمین، فرشی از برف و خون بود و هوا بوی آهن و خاکستر میداد.
میان مه یخزده، جسدهایی در هم قفل شده بودند؛ گویی حتی در مرگ هم دست از خفهکردن یکدیگر برنداشته بودند.
در فراز صخرهها، شاهدخت سپاه شر بر تختی از استخوانهای هیولا لمیده بود. چهرهاش جمجمهای تیره با چشمانی آتشین بود؛ گویی آتشفشانی خاموشنشدنی در نگاهش زبانه میکشید. تاجی از یاقوتهای سرخ تپنده، بر تاریکی میدرخشید. ردا چون رودی از شب با لبهای خونین از تخت سرازیر بود؛ گویی لباسش خون قربانیان را نوشیده بود. پایینتر، سربازانش بیرحمانه گردنها را میدریدند.
و در آن سوی دشت، جایی که باد مانند تیغ بر زرهها میکوبید، سپاهیان نور با زرههای نقرهای و خونزده در برف ایستاده بودند. ژنرال، مردی با ریشهای سفید یخزده، ناگهان شمشیرش را بالا برد و فریاد زد:
«همهشان را قتلعام کنید! این خائنان، لیاقتی جز مرگ خفتبار ندارند!»
فرمانده جوان، خونچکان و لرزان، یک گام پیش گذاشت. دستانش را به نشانهی التماس بالا گرفت:
«ژنرال، به خدای نور سوگند... هفت روز است گوشت تن سربازان را قربانی کردهایم. نگاهی بینداز... نیمی از لشکر یا بر زمین افتادهاند، یا زانوی ناتوانی در یخزدهاند. فرمان عقبنشینی بده، بگذار بازماندگان زنده بمانند.»
ژنرال با چشمانی چون دو ذغال گداخته به او خیره شد. دستهای زرهپوشش را مشت کرد؛ آنقدر سخت که صدای ناله فلز برخاست و با صدایی مرگبار، یخگون و آرام گفت:
«در سپاه نور، عقبنشینی مفهومی پستتر از دشمن است. یا پیروز میشویم... یا با افتخار در این برف ابدی میخوابیم. انتخاب با توست: شمشیرت را بردار و بجنگ... یا با ننگ خیانت در تیرگی تاریخ بمیری.»
و با غرشی به سمت دشمن یورش برد.
در سمت دیگر صحنه جنگ، سورنا پدیدار شد؛ دست راست شاهدخت، قویترین و با مهارتترین شمشیرزن سرزمین شر. اما اکنون پیکری زخمخورده در زرهای که از خون دشمنان سیاه شده بود، با نفسی بریدهبریده که گویی با هر بازدم بخشی از جانش از بدن میگریخت. چهرهاش زیر گرد و خاک و دود، تیرهفام بود و چشمانش حلقههایی خونین داشت.
مانند غولی فرسوده از صخره بالا خزید و به سوی شاهدخت پیش آمد. شمشیر خونینش را مثل پرچمی شکسته به سوی دشت جنگزده بلند کرد و با صدایی خشن و خسته، اما آکنده از وظیفهشناسی گفت:
«شاهدخت... با کمال احترام، اما هفت روز نبرد بیامان مردانمان را بر لب پرتگاه جنون کشانده. این جنگ، دیگر از حد تاب آدمیزاد گذشته است. شما باید...»
سخنش در میانهی هوا ماند، قطع شد زیر تیغ. صدایی سرد و مقتدر، صدای شاهدخت، در حالی که چشمان سرد و بیجنبشش را به افق دشت دودگرفته دوخته بود، بیآنکه نگاهی به سورنا اندازد، گفت:
«سورنا... آیا سپاه نور یکشبه قدرتمند شده یا سربازان تو زور بازوهایشان را باختهاند؟»
سورنا زانوانش به لرزه افتاد.
«یک هفته تمام هر آنچه در توان داشتیم به دشت ریختیم، شاهدخت... اما اگر یاری شما نرسد...»
سکوت سنگینی کرد، گویی واژهی بعدی همچون زهر مرگ در کامش است:
«... شکست خواهیم خورد.»
سر به زیر افکند، چون سپری شکسته که دیگر تاب ایستادن در برابر ضربات شمشیر نگاه شاهدخت را نداشت. اعتراف به این ناتوانی در برابر او از هر زخم دشمن گزندهتر بود.
شاهدخت سرش را به آرامی از روی تأسف تکان داد و نگینهای تاجش به حرکت درآمدند. حتی صدای برخورد یاقوتهای تاجش طنین مرگ داشت. نگاهی از سر تحقیر بر فرق سر خمیدهی سورنا افکند و گفت:
«پس سرانجام اقرار کردی... که بی سایهی من تو و سپاهت هیچ نیستید.»
کمی مکث کرد، سپس دستش را به سوی سربازی که بر لبهی صخره ایستاده بود دراز کرد:
«شیپور را به صدا درآور.»
فرمان اجرا شد. لحظهای بعد نوای خشن شیپورها بر فراز میدان جنگ پیچید. سربازان سپاه شر، بیدرنگ شمشیرها را پایین آوردند و به سوی صخرهها عقب نشستند.
در آن سوی میدان، سپاه نور مبهوت مانده بودند. بی هیچ حرکتی فقط به هم خیره شده بودند. گویی در انتظار دام تازهای بودند.
سورنا که از دیدن عقبنشینی در بهت فرو رفته بود، رو به شاهدخت کرد:
«چرا، شاهدخت؟ هفت روز تمام جنگیدیم که عقبنشینی کنیم؟»
شاهدخت، بدون اینکه نگاهش را از افق بردارد، پاسخ داد:
«قرار بود افتخار پیروزی این جنگ نصیب تو شود. به همین دلیل تا این لحظه وارد میدان نشدم، اما گویا تو علاقهای به آن نداشتی. پس سربازانت را بردار و به پایتخت بازگرد. من این جنگ را تمام خواهم کرد و پیش از رسیدنت، به تو خواهم پیوست.»
سورنا که دیگر جوابی نداشت زانو زد و با صدایی آرام گفت:
«اطاعت میشود، سرورم.»
چیزی بیشتر از این نمیتوانست بگوید. میدانست که صبر شاهدخت حدی دارد و اگر بیش از این سخن بگوید، ممکن است جانش را بستاند.
از جا برخاست، نگاهش را دزدید و از صخره پایین رفت تا سربازانش را برای بازگشت آماده کند.
در سوی دیگر میدان، سربازان نور همچون گوسفندانی گمگشته در برف، به هم چسبیده بودند.
فرمانده جوان با وحشت فریاد زد:
«ژنرال، چه اتفاقی داره میافته؟»
ژنرال، بی آنکه نگاهش را از افق بردارد، خُرد گفت:
«آرام باشید! این فقط یک فریب است... قبلاً هم همین کار را کرده. قصد دارد خودش وارد میدان شود.»
با شنیدن این کلمات، لرزه بر اندام سپاه افتاد. شمشیرها را محکمتر فشردند، دندانها را به هم ساییدند. ژنرال فریاد زد:
«آرایش جنگی بگیرید، سلاحها را آماده کنید! هیچکس پا پس نکشد!»
آن سو، رز از تخت جمجمهای خود برخاست.
ناگهان دو بال عظیم سیاهرنگ، بزرگتر از بادبان کشتیهای جنگی، از پشتش شکفتند. پرهایش مانند تیغههای فولاد در مه درخشیدند. سایهاش بر سپاه نور افتاد، و زوزهی باد به نعرهای وحشی بدل شد.
سرش را اندکی کج کرد، لبخندی زد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
«مثل یک شکار، از شکارچی بترسید... و فرار کنید.»
در آن لحظه، قلب آتشینی که از میان استخوانهای سینهاش میدرخشید، شعلهور شد؛ نشانهای از آغاز قتلعام.
از صخره پرید؛ در هوا بدنش به سیمرغی از آتش خالص تبدیل شد. بالهایش طوفان برف را پاره میکردند.
چشمانش چون گدازههای سوزان میسوخت.
با هر چرخش در هوا، گرمایی ویرانگر بر سپاه نور میریخت.
آنگاه دهانش را گشود - شعلهای سرخ، مانند رودخانهای از گدازه، بر سر سربازان ریخت.
فریادها آسمان را پر کرد.
بعضی خشکش زده بودند، بعضی درجا زانو زدند و فقط عدهای توانستند شمشیرشان را بالا بگیرند.
ژنرال فریاد زد:
«کمانها را آماده کنید! به سمت آن شیطان تیر بزنید!»
سربازان با حرکاتی هماهنگ، تیرها را نشانه رفتند. فرمانده شمرد و تیرها به هوا جهیدند.
تیرها، چون ملخهایی خشمگین، به سوی او شتافتند؛ اما تیغههای آهنی با پرهای درخشان برخورد کردند، جرقه زدند و یکی پس از دیگری خرد شدند.
گویی رز آرا را دیواری از الماس محافظت میکرد. تمام سپاه نور هر چه تیر داشتند به کار گرفتند؛ اما بینتیجه بود. در آن میدان ناامیدی، ژنرال تیر طلاییاش را - همان تیر افسانهای که با آن شیاطین بیشماری را به خاک انداخته بود - در کمان نشاند و آن را به سوی قلب سیمرغ نشانه گرفت.
و آنگاه، این تیر طلایی بود که چون نوری از امید در دل تاریکی شلیک شد.
سیمرغ آتشین، بالهای عظیمش را گشود. ناگهان، ترک برداشت؛ شکافت.
صدای شادی سربازان همچون انفجار رهایی به هوا برخاست.
اما این سرخوشی زودگذر بود.
چون سیمرغ، همانند آینهای که در هوا میشکند، به سی پاره تقسیم شد و هر تکه بدل به شاهدختی شیطانی گشت؛ سی چهرهی یکسان با چشمانی گداخته؛ سی جفت دست شمشیر به دست. آنها حلقهای آتشین به گرد سپاه نور کشیدند.
فرمانده فریاد زد:
«اینها سایههای شاهدختاند! صف دفاعی تشکیل بدهید!»
اما پیش از آنکه جملهاش تمام شود، سی شاهدخت همزمان یورش بردند. دشت تبدیل به نقاشی شوم سرخ و سفید شده بود؛ برفها گلگون میسوختند و بخار از زخمهای زمین برمیخاست.
وقتی ژنرال خنجرش را در گلوی یکی از شاهدختها فرو برد، دود آتش پراکنده شد.
آنگاه بود که خودش را تنها در آن میدان یافت. چشمانش به تختسنگی دوردست خیره شد. شاهدخت همانجا نشسته بود، دست زیر چانه، گویی که هیچوقت از آنجا برنخاسته است؛ به او خیره شده بود.
ژنرال به پشت سرش نگاه کرد. سربازانش در گودالهای خون خود غلتیده بودند.
خنجرهای زرهکوب سپید نور در گلوهایشان فرورفته بود. چهرههایشان در حالت ترس دیوانهوار، یخزده بود.
آنجا بود که دریافت در هنگام نبرد چه اتفاقی رخ داده بود. جهان در چشم بر هم زدنی برایش تغییر کرد و صحنهها دوباره تکرار شدند.
سربازی، خنجرش را به حلق همرزمش فرو برد. دیگری کمانش را روی گلوی خودش گذاشت و تیر را رها کرد. خون برفها را غرق کرد؛ خون دوستان، خون دشمنان خیالی، خون خودشان.
سی شیطان؟
ناپدید شدند؛ گویی هرگز نبودهاند...
زانوهایش خم شد و در خون یارانش فرونشست. خنجر خودش را دید، فرو رفته در گلوی فرماندهی جوانش.
آنگاه فهمید: «همهاش خیالی بیش نبود. ترس خودمان را دیدیم و خودمان را کشتیم.»
اشکهایش چکه کرد؛ اشکهایی یخزده که بر گونههایش میسوختند. دستان لرزانش را به سوی آسمان دودگرفته برد و فریاد زد:
«چرا؟! چرا؟!»
فریادش در سکوت مردگان گم شد.
بر روی تخت، جمجمهای شاهدخت چشمانش را بست. سکوتی سنگین فرود آمد؛ سکوتی که نفسهای بریده فرمانده در آن گم میشد.
سرانجام پاسخ آمد، آهسته و آمیخته با دردی عمیق در وجدان:
«باور کن، ژنرال... من هم از کشتن خستهام، ولی اگر این تنها راهیست که پدرم را خوشحال و سرفراز میکند، حاضرم تا آخر عمرم هم خون بریزم.»
فرمانده، اشکهایش را با مشت پاک کرد:
«تو اشتباه میکنی. هیچکس با قتل بیگناهان خوشحال نمیشود...»
شاهدخت لبخندی زد:
«من که کسی را نکشتم، یادت رفت؟ سربازهای خودت، خودشان را کشتند.»
فرمانده خیز برداشت:
«تو این کار را کردی، تو آن توهمهای شیطانی را...»
شاهدخت حرفش را برید. صدایش چون تیغی یخشکن بود:
«توهم؟ نه... تو هم در کار نبودی. ذهنشان مرگشان را خواست؛ به ذهن هر چه بگویی باور میکند و در ذهن آنها فقط یک چیز بود: ترس...»
و بعد برخاست، بالهای عظیمش را گشود. سایهاش چون پردهی مرگ بر فرمانده افتاد.
فرمانده سرش را بالا آورد و خیره شد.
شاهدخت در حالی که پشتش را به او میکرد گفت:
«برو... و این بار سربازانت را جوری تربیت کن که از چشمانشان شجاعت ببارد. آنوقت...»
شمشیرش را از غلاف کشید؛ نوری سرخ بر لبهاش جهید.
«... آنوقت تصمیم میگیرم که از این استفاده کنم.»
بالهایش یکبار فرود آمدند. توفانی از برف
و خاکستر بر پا شد. وقتی گردها نشست، شاهدخت ناپدید شده بود.
فرمانده تنها ماند میان حلقهای از اجسادی که خنجرهای نور در گلویشان فرورفته بود، زیر آسمانی که رنگ خون به خود میگرفت، با پیامی که در گوشهایش زنگ میزد:
ذهنشان مرگشان را خواست...
مشتی از خاکستر سربازانش را برداشت.
باد آن را از دستانش ربود.
گویی میدان خونین، آخرین یادگارش را هم از او میدزدید.
پایان قسمت اول ...