« آخرین سی روز آتش » : قسمت دوم : شکارچیِ شیطان 

نویسنده: nargesparirokh654

---
سرزمین نور، جایی که خورشید همیشه بر آن می‌تابید، اکنون در سایه‌ای از غم فرو رفته بود. درختان سر به فلک کشیده، که روزی شاخه‌هایشان پر از برگ‌های درخشان و سبز بود، حالا مانند سربازان خم‌شده در ماتم، بی‌حرکت ایستاده بودند. مسیرهای سنگ‌فرش شده از مرمر سفید، که با نقش‌های طلایی و آبی می‌درخشیدند، اکنون زیر خاکستر و خون پنهان شده بودند. پرچم‌های رنگارنگ، که با غرور در باد می‌رقصیدند، حالا پاره‌پاره و بی‌جان از میله‌ها آویزان بودند. هوای معطر باغ‌های بهشت‌گونه، جای خود را به بوی گند خون و زخم داده بود. صدای خنده‌های کودکان، که زمانی شهر را پر از شادی می‌کرد، اکنون به سکوتی سنگین تبدیل شده بود. میدان بزرگ شهر هم، که محل تجمع شادمانی‌ها بود، حالا پر از زره‌های شکسته، سپرهای فرورفته و ذوب‌شده، و شمشیرهای خون‌آلودی بود که روی زمین پراکنده شده بودند. خانواده‌ها کنار هم نشسته بودند، با چشمانی پر از اشک و دل‌هایی پر از غمی بی‌پایان. یک هفته از آن روز سیاه گذشته بود، اما زخم‌ها هنوز تازه بودند، گویی هر روز دردشان بیشتر می‌شد.
بر فراز شهر، قصر عظیم سرزمین نور همچون تاجی درخشان، نماد امید و مقاومت بود. دیوارهای بلندش با حکاکی‌های ظریف طلایی و آبی تزیین شده بودند، و پنجره‌های بزرگش با شیشه‌های رنگین، نور خورشید را به رنگ‌های گوناگون بازمی‌تاباندند. اما امروز، حتی این قصر باشکوه هم تحت تأثیر سایه‌های جنگ قرار گرفته بود. در تالار طلایی قصر، ژنرال شکست‌خورده، با لباس نظامی نقرهای و زخم‌هایی که هنوز به طور کامل درمان نشده بود، در مقابل پادشاه سرزمین نور ایستاده بود. دستانش به شدت مشت شده بودند و چهره‌اش از خشم و شرم می‌سوخت. با صدایی لرزان گفت: «سرورم... من شرمسارم. اگر اجازه دهید، از مقامم کناره‌گیری می‌کنم. مطمئناً کسی هست که بهتر از من بتواند خدمت کند.» مردی که با ردای سفید و طلادوزی‌های درخشان، به شهر زیر پای خود با نگاهی پر از سلطه نگاه می‌کرد، پادشاه سرزمین نور، ارشا بود که چهره‌اش جوانی و تجربه‌ی کم را نشان می‌داد، اما در چشمانش آتش بلندپروازی و اراده‌ای راسخ موج می‌زد. با آرامش پاسخ داد: «شرمسار؟ ژنرال، کسی که باید شرمسار باشد، زاماک است. اما مطمئن باش او اکنون در جشن پیروزی دخترش غرق شده است.»
زاماک، نام پادشاهی که همه با نفرت از آن یاد می‌کنند و حالا با شنیدن این نام، چهره‌ی ژنرال از خشم سرخ شد. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: «او هیچ‌گاه ذره‌ای شرم نداشته است! اگر داشت، هرگز این کشتار را فرمان نمی‌داد. هنوز یادم می‌آید... بیست سال پیش، چگونه پدرم را جلوی چشمانم سلاخی کرد. باید چهره‌اش را می‌دیدید سرورم... او از کشتن لذت می‌برد.» پادشاه به آرامی به سمت او قدم برداشت. صدای گام‌هایش در تالار طلایی طنین انداخت. «او پدر من را هم کشت، یادت که نرفته؟ ما پیمان بستیم که انتقام این خیانت را بگیریم. بدون تسلیم، بدون عقب‌نشینی.» سپس، دستش را روی شانه‌ی ژنرال گذاشت. «سرت را بالا بگیر. تو هنوز بهترین ژنرال منی. می‌توانی دوباره سپاهمان را بسازی.» نور امید در چشمان ژنرال درخشید. سرش را بالا آورد و گفت: «تمام این چهل سال را طوری زندگی کردم که پدرم به من افتخار کند. و تا زنده‌ام، از این راه بازنمی‌ایستم.» پادشاه لبخندی زد و به سوی تخت سلطنتی‌اش بازگشت. پس از نشستن، گفت: «به نظر می‌رسد مشکل اصلی ما شاهدخت باشد.» انگشتانش را به هم گره زد و ادامه داد: «از آنجا که بازسازی سپاه زمان‌بر است، تصمیم گرفته‌ام از کسی درخواست همکاری کنم.» ژنرال ابروهایش را بالا انداخت. «همکاری؟ با چه کسی؟»
پادشاه خندید. «او را می‌شناسی. مردی که نامش هیولاهای جنگل نفرین‌شده را به وحشت می‌اندازد. در نبرد، هیچ‌کس با او برابری نمی‌کند. اگر او را به جنگ شاهدخت بفرستم، شاید بتواند از پسش برآید... بالاخره، شاهدخت هم فقط یک شیطان است.» ژنرال چشمانش از تعجب گرد شد. «...شکارچی؟» سپس سرش را به نشانه‌ی تردید تکان داد. «اما او دلیلی برای پذیرش این پیشنهاد ندارد.» پادشاه اخم کرد. «عجیب شدی، ژنرال. انگار در جنگ حافظه‌ات را پاک کرده‌ای.» ژنرال به خود لرزید. هنوز توهمات شاهدخت ذهنش را آشفته می‌کرد. سریع خود را جمع کرد و گفت: «نه، سرورم. مشکلی نیست.» پادشاه نگاهی عمیق به او انداخت و ادامه داد: «در آن خیانت، فقط تو و من پدرانمان را از دست ندادیم. او هم مقامش را از دست داد... و بهترین دوستش را. پادشاه سابق سرزمین شر او را به عنوان خائن از سرزمینش تبعید کرد. مطمئنم نقشه‌ای برای انتقام دارد... و چه بهتر که ما راهش را هموار کنیم.» ژنرال نفسی عمیق کشید. می‌دانست پادشاه فقط می‌خواهد از شکارچی به عنوان طعمه استفاده کند. اما در دل امیدوار بود آن مرد این پیشنهاد را نپذیرد... چون پذیرش آن، تنها مرگ را برایش به ارمغان می‌آورد.
سرزمین‌های جنوبی - جنگل نفرین‌شده
جنگل نفرین‌شده نفس می‌کشید. درختان پیچ‌خورده با شاخه‌هایی شبیه انگشتان استخوانی، سایه‌ای مرگبار بر زمین می‌انداختند. مه سفیدرنگی که بوی گندیدگی می‌داد، هر قدم را به سفری در دوزخ تبدیل می‌کرد. اما شکارچی شیطان، مردی که افسانه‌ها از او می‌ترسیدند، بدون ترس پیش می‌رفت. چکمه‌های سنگینش برگ‌های پوسیده را خرد می‌کرد و ردپایش روی زمین یخ می‌بست. چشمان آبی رنگی که مثل قلب یک کوه یخی در تاریکی می‌درخشیدند. صورت جوانش با آن خط خنده‌های کنار لب، دروغی بود بر سال‌هایی که پشت سر گذاشته بود. دستانش، آن ابزارهای مرگِ یخ‌زده که تیغ‌های یخی را وارد حلق شیاطین می‌کرد، حالا آرام روی دسته‌ی شمشیرش استراحت می‌کردند.
ناگهان صدایی مثل خش‌خش هزار برگ مرده بلند شد. از میان مه، چشمان قرمزی بزرگ‌تر از مشت یک مرد ظاهر شدند. سپس بدن سیاه و براق هیولا، مانند هزارپایی غول‌پیکر خودنمایی کرد. شاخک‌های قرمزش مثل شمشیرهای خونین در هوا می‌چرخیدند و با هر حرکت، صدایی مثل خش‌خش چرم کهنه ایجاد می‌کرد. شکارچی کمی به او خیره شد و با چهره‌ای که انگار چیز طبیعی را دیده باشد، سرش را به طرفی کج کرد و گفت: «خب... این یکی واقعاً زشته.» و بعد زیر لب خندید. سپس نقابی نقره‌ای که بالای آن کریستال‌های یخی و درخشان همچون تاجی بر سرش خودنمایی می‌کرد، به روی صورتش ظاهر شد و چیزی جز چشمانش قابل رویت نبود. شمشیرش را بالا گرفت و آماده‌ی جنگ شد. هیولا با حرکتی سریع، مانند مار دور شکارچی پیچید. فشارش آنقدر زیاد بود که استخوان‌هایش تق تق کردند. شمشیرش که معمولاً سریع‌تر از چشم به هم زدنی نفس‌ها را می‌برید، با صدای مهیبی به زمین افتاد. شکارچی نفس‌نفس می‌زد. دستانش به دام افتاده بود. سعی کرد دستش را تکان دهد، اما هیولا محکم‌تر فشار آورد. استخوان‌هایش درد گرفتند. سر هیولا، با دهانی پر از دندان‌های نیشِ زهرآلود، به صورتش نزدیک و نزدیک‌تر شد، بوی گند گوشتِ فاسد از دهانش بیرون می‌زد.
شکارچی در حالی که صورتش به خاطر بوی بد جمع شده بود، سرش را عقب برد و غر زد: «فکر بدی کردی دوست من». با تقلای زیاد، انگشتانش را به بدن لغزنده‌ی هیولا رساند. در لحظه‌ای که دندان‌های تیز هیولا به گردنش نزدیک شد، سردیِ مرگباری از انگشتانش جاری شد. یخ فوران کرد و مانند بیماری مسری روی بدن هیولا گسترش یافت. از نقطه‌ای که دست شکارچی قرار داشت، ترک‌هایی سفید در پوست سیاه هیولا دوید. هیولا می‌خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش یخ زد. شکارچی با فشاری دستانش را باز کرد. همزمان با این حرکت، صدای ترک خوردنی بلند شد و هیولا به تکه‌های یخ‌زده تقسیم شد. شکارچی آزاد شد و روی پاهایش ایستاد و در حالی که گردن دردناکش را ماساژ می‌داد، زیر لب گفت: «فکر کنم این بار پولی در کار نباشه...» و لب‌هایش را گاز گرفت. جادوگر بدن سالم هیولا را می‌خواست، نه تکه‌های یخ‌زده. شمشیرش را از زمین برداشت و در غلاف گذاشت. موهای تیره‌اش را که در نبرد به هم ریخته بود، با دست شانه کرد و تازه متوجه زخم روی بازویش شد. اهمیتی نداد. آن زخم نسبت به زخم‌های گذشته خیلی سطحی دیده می‌شد و بدنش به سرعت آن را درمان می‌کرد. نگاهی به تکه‌های هیولا انداخت و اخم کرد. با حرکتی نمایشی، دستانش را روی تکه‌های یخ گذاشت. یخ‌ها آب شدند و گوشت‌های هیولا دوباره به هم پیوستند. اما جای بخیه‌های یخی روی بدن هیولا کاملاً دیده می‌شد. اسبش، که در میان درختان منتظر بود، بی‌صدا نعره‌ای کشید. شکارچی جسد را روی گاری انداخت و با خستگی گفت: «تا وقتی بفهمن این هیولا سالم نیست، پول رو برداشتیم و در رفتیم.» سوار اسب شد و به سوی سرزمین نور حرکت کرد، بی‌خبر از تله‌ای که پادشاه آنجا برایش گسترده بود.
موقعیت: ۳ ساعت بعد - سرزمین نور - قلعه‌ی جادوگر بزرگ
قلعه‌ای که از دور همچون نگینی درخشان در حاشیه‌ی جنگل نفرین‌شده می‌درخشید، اما این زیبایی تنها پرده‌ای جادویی بود. در واقعیت، دیوارهایش از سنگ‌های سیاه و ترک‌خورده ساخته شده بود که گویی خودشان را برای فروپاشی آماده می‌کردند. این مکان متعلق به میرافا، جادوگر پیر و مرموزی بود که با هیولاهای شکار شده، معجون‌ها و طلسم‌های عجیب می‌ساخت. شکارچی، خسته و کوفته، به پهلوی اسبش تکیه داده بود. جام نوشیدنی را که یکی از خدمتکاران قلعه برایش آورده بود، با حرکتی آرام به لب‌های خشکش نزدیک کرد. چشمان خسته‌اش حرکات میرافا را دنبال می‌کرد که با دقتی بیمارگونه جسد هیولا را بررسی می‌کرد. سرش را از روی خستگی تکان داد و پوزخندی زد وقتی فهمید جادوگر متوجه آسیب‌های پنهان هیولا نشده است. میرافا با اشاره‌ای به شاگردش دستور داد گاری را به انبار ببرد. سپس، در حالی که کیسه‌ای پر از سکه را از جیب ردای پرچینش بیرون می‌کشید، به سمت شکارچی آمد: «ظاهراً شکارچی خشن ما خوشحال به نظر می‌اد.» شکارچی با نگاهی سرد به او خیره شد: «پولم رو بده. راه خونه طولانیه و من خسته‌ام.» صدایش خشک و بیروح بود، مثل تیغی که بر سنگ کشیده شده باشد.
جادوگر کیسه را به سمتش پرتاب کرد. شکارچی با واکنشی سریع آن را در هوا گرفت، با حرکتی ماهرانه وزن سکه‌ها را تخمین زد و سپس کیسه را در جیب شنلش جای داد. میرافا دستش را روی شانه‌ی پهن شکارچی گذاشت. عضلات سفت و سخت آن مرد زیر انگشتانش مثل سنگ بود: «همه‌ی زندگی کار و جنگ نیست مرد. یه وقتایی هم باید به خودت برسی. شاید یک همدم برای تو بهترین گزینه باشه.» شکارچی با حرکتی ناگهانی از زیر دستش خلاص شد و سوار اسبش شد. از بالا به جادوگر نگاه کرد، چشمانش مثل دو تکه یخ در نور مهتاب می‌درخشید: «من فقط به قدرت و پول بیشتر نیاز دارم تا از مردمم محافظت کنم، نه همدم.» میرافا آهی کشید: «حس مسئولیت تو را درک می‌کنم ولی داری مثل همون هیولاهایی میشی که می‌کشی. سرد و بی‌احساس.» شکارچی افسار اسبش را محکم کشید: «احساسات؟ شاید هنوز متوجه نشدی میرافا، اما خیلی وقته که توی زندگی من هیچ جایی برای احساسات نیست.» بعد سرش را پایین آورد و با صدای آرام‌تری زیر لب گفت: «خیلی قبل‌تر از وقتی که مثل دیوانه‌ها هیولا بکشم.» ناگهان، موجی از نورِ مات و صدا به ذهنش هجوم آورد و چشمانش از یادآوری خاطراتی که سعی در پاک کردنشان داشت درشت شد: باغی از گل‌های سرخ، زیر آسمانِ یاقوت‌فامِ غروب. در میانِ انبوهِ رزها، زنی ایستاده بود. تاجی ظریف از پیچک‌های سفید بر گیسوانِ طلایی‌اش نشسته بود و لباسِ حریرِ سفیدِ او، با چین‌های لطیف و درخشانش، همچون مهِ رقصانی بر تنش می‌لغزید. آستین‌های فراخِ لباس، تنها نوکِ انگشتانِ ظریفش را نمایان می‌کرد، انگشتانی که گویی از مرمرِ زنده تراشیده شده بودند. دسته‌گلی از رزهای خونین را به سینه می‌فشرد و خنده‌اش شبیه زمزمه‌ی جویبار، هوا را پر از عطرِ بهار کرده بود...
شکارچی چشمانش را محکم فشار داد، گویی می‌خواست آن تصویر را له کند. سریع سرش را تکان داد، تیز و خشن، مثل ضربه‌ی شمشیر و با حرکتی عصبی اسبش را به حرکت درآورد... سپس بدون هیچ خداحافظی، در تاریکی شب ناپدید شد.
جادوگر پیر به رفتنش خیره ماند. بادی سرد از میان درختان جنگل وزید و ردای کهنه‌اش را به حرکت درآورد. آرام زیر لب زمزمه کرد: «روزی می‌رسه که حتی قوی‌ترین شکارچی‌ها هم به آغوش گرمی نیاز دارن... و اون روز، تو هم تسلیم میشی.»
«پایانِ قسمت دوم»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.