تاریکی همجا را بلعیده بود. با فرمان نگهبان ها کشید میشدم به جایی که نمیدونستم کجاست حتی تا به حال اسمش هم نشنیده بودم نفس هام سنگین تر میشد انگار کم کم داشتم ازحال میرفتم انگار حالا میتونستم احوال و حرفهای لئو رو درک کنم هیچ ایده ای ندارم هیچ ایده ای تویه مغزم نیست ترسیده بودم؟ ترس همچون شبح در تعقیبم بود مثل سایه ای سرد پشت گردنم نشسته بود پاهام یخ زده بود قدم هام سنگین تر از همیشه بود داخل اون کفشایی که از روز اولی که به اینجا اومده بودم بهم دادن و واسم تنگ بود حداقل دو سایزی کوچیک تر از پاهای من بود و همین باعث باز شدن درز های دوخته شده دور آنها بود هر قدمی ک برمیداشتم صدای کشیده شدن زنجیر ها روی سطح زمین واضح تر میشد در ابتدا چیزی جز خش خش نبود...هیچ راه فراری نیست و این جمله بود که در مغزم غوطه ور میشد
هنوز نمیدونم چرا لئو بیهوش روی تختش افتاده یا معنی نگاهای پر از ترس آتو چیه یا نفرت و نیشخند هی بین از کجا نشعت میگیره تنها چیزی که میدونستم اینکه نمیدونم چرا و کجا دارن میبرنم...