دوباره در آن عمارت قدم می زنم و به تابلو های ساختمون خیره می شم. هرکدومش معانی و مفهوم خاصی داشت. همینطور که قدم می زدم، یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد. تابلوی روبه روم خیلی کج بود، برام عجیب بود اخه خدمتکار عمارت رو وسیله ها خیلی حساس بود یعنی ممکن بود چیزی از زیر دستش در بره؟!
رفتم تا صافش کنم که صدای پای پدرم اومد اون نمی ذاره من به هیچ کدوم از وسایل دست بزنم اگه بفهمه زندم نمیزاره،پس با عجله دویدم، ندیدم دارم کجا میرم فقط دویدم. همینجوری که درها رو پشت هم باز می کردم. یهو خودمو تو اتاقی دیدم که برام اشنا نبود.
البته من فقط ۵ ماهه که به این عمارت اومدم پس طبیعی بود. یه نگاهی به دوروبرم نگاه کردم هیچ عکس و مجسمه گرون قیمتی نبود به نظر یه کتابخونه ی خالی بود بدون هیچ کتابی!
پایان پارت اول