سایه ی پنهان : وقتی پنهانی دنبالم می امد! 

نویسنده: florida_hamilton

من آیوی هستم. من عاشق کتابم   تو این ۱۹سال عمرم ۱۳ سالشو با کتاب   خرج کرده بودم برا همین کتابخونه خالی   خیلی تو ذوقم می زد. همه جارو تار   عنکبوت پر کرده بود. یکم دیگه اطرافمو   نگاه کردم تا چیزی به غیر از تار عنکبوت   ببینم. 

یه میز. خب شاید عادی باشه تو همه ی   کتابخونه ها یه میز می ذارن اما خب هیچ خب هیچ خاک و تار عنکبوتی روی   اون  نبود. انگار یه نفر می اومد و از اون میز  استفاده می کرد. اخه کتابخونه که کتابی     نداره که بخواد از اون میز استفاده کنه!   رفتم کنار میز و دستم رو روش کشیدم   هیچ غباری روی دستم نشست. یه میز   بزرگ ابی نفتی با تزئینات طلایی!   همینجوری که داشتم نگاه می کردم دیدم   یه سری کتاب تو کشوی میزه. انگار اون   کسی که میومده روی اون میز می نشسته   اون کتابا رو  می خونده! 

پایان پارت دوم. 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.