کتابا رو دونه دونه باز کردم،رنگ هاشون قرمز جیغ بود و تعدادشون هفت تا بیشتر نبود. روی یکی نوشته بود:بیماری رو اون یکی نوشته بود: سرپیچی بعدی:دروغ بعدی:خودکشی اون یکی:گناه دزدی دیگری:حسادت و اخری هم قتل.
اون کسی که کتابارو می خونده واقعا به چه ژانری علاقه داشت. یکم از اسمشون ترسیدم ولی وقتی بازشون کردم همشون خالی بودن؛ به غیر از یکی!!
وقتی اونو تکون دادم یه تیکه کاغذ ازش افتاد بیرون. نمی دونم به چه زبانی بود شبیه زبان یونانی بود اما جفت جفت نوشته شده بود.از اون تیکه کاغذ اصلا احساس خوبی نمیگرفتم چون از کتاب قتل افتاده بود بیرون!
من در اون فضا تنها بودم و احساس ناامنی می کردم. دستام میلرزیدن اگه کسی می فهمید من اینجام چی؟! پس سریع تیکه کاغذو گرفتم و اومدم بیرون. یکم به فکر فرو رفتم هیچ کس به غیر از من و پدرم توی عمارت زندگی نمی کنه پس کی اون کتابا رو می خوند؟ من فقط منتظر موندم که شب شه پس اروم اروم دوباره پامو تو اون کتابخونه گذاشتم!
پایان پارت سوم