حضور ناپیدا : نگاه
0
2
0
2
در نگاه آریان هیچ رنگ و حسی نبود انگار این فرد را نمی شناختم ، این فردی که خودش زندگی مرا رنگ آمیزی کرد و جانی تازه داد؛ حالا خودش این چنین بی رنگ و رمق در گوشه ای نشسته در کنج آن کافه ی همیشگی با لیوان سرد شده ی قهوه .
از پشت شیشه نگاه کردنش کاری بود که این مدت انجام می دادم غیر از این چه میشود کرد، شاید زمان دلش به حالمان سوخت و برگشت به همان روزهای دوست داشتنی و همانجا متوقف شد و یخ زد ؛ یا شاید ما در کتابی گیر می افتادیم با پایانی زیبا مثل داستان پریان که همیشه پایان خوش و پر از لبخند داشتند ، در دل کتابی زندگی می کردیم در گرمای محبت و عشق و در کنار هم .
نامه ی آخر آریان دوباره جلوی نگاهم زنده شد
" نیلای عزیزم ، اکنون زمان رفتن است ؛ نه برای اینکه دوستت ندارم برای اینکه این نمی خواهم آتش خون ریز عشق من تو را پاگیر کند . ببخش که با یک نامه خداحافظی می کنم اما ترسیدم نگاهم به چشمان زیبا و مهربانت بتابد و پشیمان شوم ؛ دوست دارم تا همیشه
آریان "
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴