حضور ناپیدا : سکوت
0
2
0
2
به خانه برگشتم پس از ساعاتی نگاه کردنش؛ تمام مسیر را به یادش تا خانه قدم زدم .
زیتون گربه ام روی مبل کنار پنجره خوابیده بود با باز شدن در چشمانش را باز کرد و نگاهمکرد.
_ سلام زیتون عزیزم
به سمتم اومد و خودش رو به پام تکیه داد و با دم روی پام کشید خم شدم و سرش و ناز کردم .
_ زیتون امروزم به دیدنش رفتم خیلی عجیب بود اون آریان ما نبود
فضای خونه نیمه تاریک بود و پنجره نور غروب آفتاب که ترکیب رنگ های نارنجی و طلایی بود و به خونه دعوت میکرد.
_ از وقتی که اینجا نیست دیگه عطر چای دارچینی همیشگی رفته و انگار خونه هم دل و دماغ نداره
زیتون با اون چشم های درشت زردش بهم خیره شده بود ، ازش جدا شدم و کنار پنجره رفتم به خیابون نگاه کردم پر از تردد آدم ها و ماشین ها ، پر از افکار پر از همه چیز الا عشق .
<اولین باری که آریان و دیدم توی کافه نشسته بودم با فنجان قهوه ای تو دستم مشغول بودم و نگاهم به کتابم بود " شب های روشن " غرق در دنیای کتابم بود اما ناگهان سرم و از کتاب بیرون آوردم و با دو چشم خیره و روشن رو به رو شدم درست رو به روی میز من بود با فنجانی در دست داشت بهم با لبخندی گرم و صمیمانه نگاه میکرد . یک لحظه حس کردم چقدر این نگاه دوست داشتنی برام آشناست انگار سالها کنارش بودم و حسش کردم این غریبه جوری برایم حس آشنا داشت که انگار نیازی به کلمات ندارم برای شناختش فقط نگاه کافی است در سکوت کامل می توانم حسش کنم و تمام این حس های خاطره گونه را لمس کنم ؛ و من در جواب نگاهش فقط لبخند زدم.>
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴