حضور ناپیدا : لبخند
0
2
0
3
وارد کتابخانه شدم کتابخانه ای قدیمی با دیوار های نم دار بوی کهنه داشت.
اما من وقت گذرانی در این مکان را خیلی دوست دارم ، نگاه کردن به قفسه های کتاب ها که هر کدام داستان و خاطره ای را درون خود زنده نگه داشته اند . چشم چرخاندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم در آخر گوشه ای در کنار قفسه های قدیمی و کتاب های کهنه انتخاب کردم ؛ حس آرامش اینجا بهم تمرکز و آرامش خاطر می داد .
دختر نوجوانی کتاب به دست از کنار میزم گذشت در دستش کتاب "بیگانه" بود ، لبخندی بی صدا و آرام ناخودآگاه به روی چهره ام نشست ؛ یاد زمانی افتادم که آریان این کتاب را می خواند، میتوانم قسم بخورم نزدیک به هزاران بار این کتاب را خواند .
هر بار که میپرسیدم چرا انقدر به این کتاب علاقه دارد فقط میگفت
_ نیلا بعضی کتاب ها ارزش این را دارند که مدام تکرار شوند مدام خوانده شوند ، من این کتاب را زندگی میکنم بیشتر متن ها را از بر هستم اما بازم دلم میخواهد بخوانمش از دوباره ؛ تا زمانی که بهتر درک کنم بهتر لمس کنم تمام گفته ها را، نه فقط از روی کلمات بلکه در عمق معنای پشت آن.
چقدر حرف هایش برایم زیبا و پر عمق بود ؛ همیشه حرفی برای گفتن داشت نه حرف های ساده بلکه پر از معنا و عمق ، همیشه با آن لبخند گرم و پر نشاط بر چهره اش از همه چیز برایم صحبت میکرد. از ستاره ها، کتاب هایی خوانده بود ، دست نوشته هایش، رویاهایش و من.
همیشه میگفت
_ نیلای عزیزم تو برایم مانند شعری هستی که هرگز ننوشتم ولی در قلبم ماندگار است
و بعد با نگاه درخشانش و لبخند زیبایش برایم شعر میگفت.
چقدر آن روزها رنگارنگ و پر از حس بودند