پارت اول

ماه پشت ابر : پارت اول

نویسنده: sanazza84h

به نام خدا
 نام رمان: ماه پشت ابر
نام نویسنده: ساناز زاد
 ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی 
 خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل.
حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها  ترس‌هایش می‌شود. 

 مقدمه: 

                                                  همین که می‌آیی

تنم خو می‌گیرد 

                                                           با عطرت

لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند 

                                                                         و من افطار می‌کنم

روزه‌ی نبودنت را

   

                                                                                    با همین عاشقانههای ساده

و ماهَ‌م عسل می شود!      

صدای بارون روی شیشه، مثل ضربه های پی‌درپی خاطره بود. همه چیز از اون شب شروع شد.. شبی که ماه پشت ابر قایم شده بود و هیچکس نمیدونست اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده. قرار کی حقیقت معلوم بشه قرار چی بشه..

  با سرعت به طرف گوشیم رفتم بالاخره نتایج اعلام شد وارد سایت شدم دست‌وپاهام میلرزید از استرس زیاد اگه قبول شده باشم از این جهنم خلاص میشم .صدای رعدوبرق اومد. اینترنتم خیلی ضعیف بود سایت هم همش خطا می‌داد بازشو دیگه لعنتی  نوشته بود صبور باشید ولی من واقعا نمیتونم صبور باشم الان سرکله بابام پیدا میشه میبینه گوشیم رو افف یک دفعه سایت باز شد چشام سریع بستم.

 از ترس نفس عمیقی کشیدم اروم باش نورا چشامو باز کردم 

 « قبولی دانشگاه تهران رشته حقوق »  

 سریع بلند شدم  نفسم بالا نمی‌اومد شروع به بالا پایین پریدن کردم  باورم نمیشه دوباره نگاه صفحه گوشی کردم با خوشحالی باز بالا پایین پریدم نمیتونستم جیغ بزنم وگرنه میفهمید داشتم از خوشحالی خفه می‌شدم دهنمو با دستام گرفتم جیغ میزدم  بالاخره میتونم از اینجا برم  یک دفعه صدای در اومد بالا پایین شدن دستگیره  خشک شدم پشت‌بند، صدای داد زدن بابام پیچید توی خونه.

 _ این در لعنتی هزار بار گفتم قفل نکن باز کن توله سگ 

 زود گوشی‌رو توی کمد قایم کردم. درو باز کردم 

 _ بله، چیه 

 _ بله کوفت چه غلطی میکردی که در رو قفل کردی هاا

 _ هیچی 

  به سمتم هجوم اورد شروع به گشتن لباسام کرد

 

_ بابا چیکار میکنی 

 رفت عقب با اخم خیلی شدید تو چشام نگاه کرد 

 _ اگه باز ببینم گوشی مخفی داری ایندفعه به راحتی ولت نمیکنم.

   از اتاق بیرون رفت باز داد زد

 _ بچه‌ها محل میخان امشب بیان اینجا فرزاد هم قرار بیاد 

 _ باز قرار برای چی بیان

برگشت طرفم داد زد

 

_ به توچه خونه خودمه برو گمشو تو اتاقت نمیخام ریختت ببینم 

 رفت توی حیاط اففف حالم از همتون بهم میخوره اخه چرا من اینقدر بدبختم  اون پاپتی معتاد چین اخه باز میان بوی سیگار کلی کوفت زهرمار تو خونه پخش میشه از خدا میخام همتون بمیرید. بسه حرص خوردن دفعه اولشون که نیست  

 بزار یکم از خودم بگم: من نورام نوزده سالمه تک فرزندم وقتی بچه بودم مامانم از این خونه رفت و دیگه هیچ خبری ازش نبود. هیچ تصوری ازش ندارم بعضیا میگن با یه مرد دیگه فرار کرده بعضیا میگن مرده وتنها چیزی که برام سواله پس چرا منو با خودش نبرده چرا من اینجا تنها گذاشت هیچ نظری ندارم. با کلی بدبختی درس خوندم. و بالاخره نتیجه دیدم. قبولی دانشگاه برای من فقط فرار از این جهنمه از دوازده سالگی کار کردم دستمال میفروختم کفش مردم و تمیز میکردم بعضی وقتا نمیدونم از خوش شانسی من بود یا چی یکی پول زیاد میداد زیاد هم یعنی در حد 2یا 3 میلیون هنوزم که یه وقتا فک میکنم اخه کی اینکارو میکنه  بعد پیش خودم میگم لابد طرف انقدر پولداره که این پولا اصلا به چشمش نمیاد یا بعضی وقتا لباس برام میخریدن بزرگ تر که شدم یه کار توی رستوران پیدا کردم حدودا پنج سال اونجا کار کردم بعد بابام فهمید دیگه نتونستم برم یعنی زندونی شدم فقط میرفتم مدرسه برمیگشتم 

یه همسایه داریم اسمش فروغه من بهش میگم خاله فروغ تقریبا اون بزرگم کرد با پسرش میرفتم می اومدم یه روز پیشنهاد داد باهاش برم تو رابطه منم قبول نکردم دیگه باهام حرف نزد همیشه هم دنبال اذیت کردنم بود از عقده فراوانش همیشه هم وقتی خاله فروغ بهم محبت میکرد حسودی میکرد حتی اون بود که به بابام گفت صاحب کارم منو میرسوند خونه ولی واقعا هم پسر جذابی بود ولی خیلی با من اوکی بود حتی خودش بهم پیشنهاد کار داد 

همینجور که برا خودم فک میکردم صدای فرزاد از توی حیاط اومد زود به طرف در اتاق  رفتم قفلش کردم 

 بابا_ فرزاد چرا اینقدر رنگت پریده 

 _ نمیدونم اصلا حالم خوب نیست 

 _ بیایین بریم داخل 

 دنبال هندزفریم گشتم گذاشتم توی گوشم صدا رو تا اخر زیاد کردم نمیخاستم صداشون بشنوم رفتم طرف پنجره هنوز بارون میزد اولین بارون سال بود

.

 دوساعتی میشد که اومده بودن دیگه داشتم خفه میشدم دلم میخاست برم بیرون  بلند شدم رفتم طرف پنجره بازش کردم  بارون تموم شده بود بوی خاک می‌اومد عاشق این بوام یه صدای شنیدم هندزفریم و در اوردم  برگشتم طرف در  

 فرزاد_ خانوم خوشگله در و باز میکنی 

 _ گمشو فرزاد

 با صدای لرزون انگار سختش بود حرف بزنه قشنگ معلومه  بود مسته  که داره جون میده 

 _ خبرای خوب و بابات بهت گفته

 

_ برو بمیر بابا چه خبری اخه 

 _ اخخ هربار که صدات میشنوم بیشتر عاشقت میشم دیگه قرار صبح شب صدای قشنگت بشنوم عقد من تو هفته دیگه

 خشکم زد اخه یعنی چی اینا کی این تصمیم گرفتن با عصبانیت داد زدم 

 _ بلکه تو خوابت ببینی 

 بی جون خندید تا می‌خواست حرف بزنه شروع کرد به سرفه کردن بعدهم صدای افتادنش روی زمین مرتیکه برو بمیر 

هیچ صدای از بیرون نمی‌اومد لابد باز خوابشون برده ولی فرزاد انگار حالش خوب نبود نکنه چیزیش شده. به جهنم اصلا بمیره  

واقعا همه پدرا اینقدر عوضین یا فقط پدر منه نورا تویه ادم بدبختی خیلی از دخترای همسن تو الان توی ناز نعمت بزرگ شدن هر روز با یک مدل لباس یک مدل کفش ماشین های خفن .

یعنی واقعا اینقدر عوضیه چرا اخه من دخترشم تنها بچشم

یک دفعه یه فکری به سرم زد چرا زودتر نرم دانشگاه زود رفتم طرف گوشی توی سایت ترمینال رفتم همه بلیط‌ها برای فردا بعدازظهر بود امشب هیچ بلیط‌ی نبود

 چمدونم از بالای کمد پایین اوردم یه سری لباس که ترو تمیز بودن گذاشتم یه سری طلا های که خریده بودم با هزارتا بدبختی کار و یه مقدارم از طلاهای مامانمم که داشت زیر تخت نگهداری کرده بود قایم کرده بود خاله فروغ بهم داد  گفت روزی که داشت وسایل مامانم از تو اتاق جمع میکرد دید اونارم برداشتم  کامل توی چمدون گذاشتم همه‌رو جمع کردم اماده شدم

رفتم طرف در، در به ارومی باز کردم فرزاد سرشو تکیه به در بود تا درو باز کردم افتاد جیغ ارمی زدم  انگار مرده بود  تکون نمیخورد نگاش کردم لب‌هاش کبود شده بود یه چیز سفید از دهنش بیرون می اومد تا می‌خواستم نبضشو بگیرم ببینم زندس مردس چیه یک دفعه یه صدای شنیدم زود رفتم تو اتاق یه چند دقیقه بعد به ارومی درو باز کردم نگاه کردم همه خواب بودن  چمدونم بردم بیرون فرزاد هم هنوز توی همون حالت بود ولش کن به من چه باید زودتر ببرم چمدون قایم کنم 

چمدون به سرعت بلند کردم ازاتاق نشیمن که داشتم رد می‌شدم یکی از اون پاپتیا هنوز بیدار بود نگاه کردم صابر بود. ولی تو این دنیا نبود اروم اروم به سمت حیاط رفتم چمدونم توی زیرزمین بردم قایم کردم یه پارچه بود اونم گذاشتم که معلوم نباشه  گوشیمو در اوردم همین طور که پله های زیرزمین بالا میرفتم بلیط اتوبوس گرفتم برای فردا ساعت 4 

یک دفعه خوردم به یه چیزی سرمو بلند کردم و.... 

 . 

 . 

 .

 . 

 .

 . 

 صابر دیدم اروم اروم نفس میکشید اروم گفتم 

 نورا_ داداش صابر تو نخوابیدی  

 صابر یه لبخند کج زد سر تا پامو اناالیز کرد گفت

 _ هیچ وقت دقت نکرده بودم چقدر اندام خوبی داری چقدر زیبای حیف تو نیست بری زیر دست فرزاد اخه 

  ویک دفع گردنمو با دوتا دستش گرفت داشتم خفه میشدم سرفه کردم جیغ زدم 

 نورا_ ولم کن مرتیکه دارم خفه میشم 

 محکم تر گردنم گرفت از پله های زیرزمین میکشوند پایین دستشو از دور گردنم برداشت و منو پرت کرد یه گوشه اومد نزدیکم عقب عقب میرفتم داد میزدم  

 نورا_ نزدیک نیاا مرتیکه 

 پشت بندش جیغ میزدم 

 _ فرزاد، بــابــا 

 باز جیغ زدم  

 _ کامــیـار؟!

 نشست روبه روم تا می‌خواست به طرفم هجوم بیاره منم با سرعت  با پاهام محکم زدم به سینش افتاد سریع بلند شدم که فرار کنم از پشت موهامو گرفت یه سیلی بهم زد افتادم.

 

_ کجا فک کردی من همینطور تورو میدم دست فرزاد

 

اومد طرفم  جیغ زدم چشمم به چاقوی توی جیبش افتاد 

 _ اروم بگیر که به هردوتمون خوش بگذره 

 شروع به گریه کردن کردم  خدایا نجاتم بده لطفا تا خم شد چاقو رو از جیبش در اوردم به سرعت فرو کردم توی پهلوش صدای داد زدنش انقدر زیاد بود که گوشم سوت کشید به عقب هولش دادم تا میخاستم بلند شم با یه دستش مچ پامو گرفت منم با با اون یکی پام محکم زدم توی صورتش

نفس نفس میزدم دستو پاهام میلرزید با ترس نگاش میکردم

 همه جا خون بود تکون نمیخورد با پاهای لرزون رفتم طرفش کنارش نشستم با دستای لرزون نبضشو گرفتم نمیزد نفسم بند اومده بود، دستمو بردم کنار دماغش ببینم نفس میکشه یا نه وقتی گرمای نفسشو حس نکردم به سرعت رفتم عقب نه من من کشتمش مرده نگاه دورو ورم کردم هیچکس نبود اشکام بند نمی اومد الان چیکار کنم اخه..

 _ نورا باید اروم باشی اون میخواست بهت تجاوز کنه دفاع از خود بوده اره اگه به پلیس بگم میفهمن که راست میگم

 

صدای درونم

_ اکه پلیس بفهمه باید بری زندان به جرم قتل 

 _ عمدی نبود من نمیخاستم بمیره 

 _  ولی بازم زندانی میشی و مجرمی 

 شروع کردم به گریه کردن اخه این چه مصیبتیه خدایا لطفا کمکم کن بگو چیکار کنم نشستم روی زمین بلند بلند گریه میکردم خدایا من الان چیکار کنم یک ساعتی بود اونجا نشسته بود  

 بلند شدم چمدونم باز کردم پیراهنم که پاره شده بود عوض کردم برگشتم نگاهش کردم. اگه فرار کنم همه میفهمن کار من بوده باید یه کاری بکنم اجازه نمیدم کل ایندم به باد بره باید اثر انگشتم پاک کنم پیراهنم از روی زمین بلند کردم رفتم طرف صابر چاقورو بلند کردم از روی زمین دور پیراهنم قایم کردم. دستگیره در زیر زمین و پاک کردم از پله ها بالا رفتم. 

نگاه اسمون کرد ماه پشت ابر قایم شده بود هوا هنوز ابری بود یه قطره بارون به صورتم خورد

 

_ بهم کمک کن 

 نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اروم  همشون خواب بودن فرزاد هنوز توی همون حالت بود. چاقوی دستمو نگاه کردم یک دفعه یه فکر به سرم زد واقعا نامردی بود ولی اینجوری میتونم خلاص شم. اون تجربه زندان رفتن و داره بار اولش که نیست اروم چاقو رو با پیراهنم گرفتم خون روشو با پیراهن فرزاد پاک کردم چاقو رو گذاشتم توی دستش هنوز بی جون افتاده بود.

رفتم داخل اتاق پیراهنم که پاره شده نگاه کردم به سرعت رفتم طرف کمدم قیچیو در اوردم ریز ریز کردم  پیراهنو گذاشتم توی سبد

 در اتاق باز کردم فرزاد نگاه کردم اروم نشستم دستمو بردم کنار دماغش چرا نفس نمی کشید؟ 

 نکنه سنکوپ کرده باشه دستام یخ کرده بودن. یعنی الان مرده اگه مرده باشه یعنی من جرمم انداختم گردن یه ادم مرده. نگاه بابام کردم هنوز خواب بودن کامیار چرا نیستش. به سرعت رفتم طرف دستشوی خورده پارچه هارو انداختم با افتابه کلی اب ریختم به سرعت رفتم طرف اتاقم نکنه کامیار دیدهه باشه نه شایدم ندیده باشه وقتی داشتم میرفتم توی زیر زمین بازم کامیار نبودش باید به پلیس زنگ بزنم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نمی اومد دیگه دستو پاهام جون نداشت زنگ زدم نمیتونستم نفس بکشم 

جواب داد 

 _ پلیس 110 بفرمایید  

 با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم. انگار منتظر یه تلنگر بودم برای گریه کردن.

 _ خانوم خوبید  

 با صدای لرزون 

 نورا_ میشه لطفا کمکم کنید یکی  اینجا مرده 

 _خانوم اروم باشید. چی شده 

 _ توی خونه یکی مرده یه چاقوی خونی هم دستشه 

 _ ادرس لطفا ادرسو بگو بگو دقیقا کدوم شهری 

 نورا_ همدان بلوار بهارستان خیابان..

 _ نگران نباشید من نیروها رو میفرستم 

 نورا_میشه قطع نکنید من واقعا میترسم نمیدونم باید چیکار کنم 

 _ باشه تا نیرو ها بیان من قطع نمیکنم شما تنهایی؟ 

 نورا_نه بابام دوستاش خوابن انگار بیهوش شدنه 

 _ باشه نگران نباش نیرو ها نزدیکن

مکث کرد

 

_ رسیدن.. 

 صدای در اومد 

قطع نکردم به سرعت به طرف در رفتم در حیاط باز کردم پلیسا اومدن داخل 

 _ خانوم شما گزارش دادید 

 نورا _ بله خودم بودم 

یکی از پلیسا که رفته بود داخل داد زد

 

_ قربان میشه لطفا بیاید داخل

 

_ دخترم تو بمون اینجا داخل نیا  

 نورا_ باشه..

 

نگاه صفحه گوشیم کردم ساعت 12 شب بود صدای داد زدن پلیسا می اومد.

یه سرباز بابام  بقیه رفیقاشو با دستبند از خونه اورد بیرون حتی نمیتونست درست راه بره صدای امبولانس اومد جسد فرزاد توی یه کیسه مشکی بود با امبولانس بردن همه مردم محله جمع شدن بزور نفس میکشیدم اگه بفهمن کار من بوده چی خدایا کمک کن لطفا خودت میدونی چقدر منتظر امروز بودم یه سرباز داد زد 

 _جناب سرگرد خبری از کسی که چاقو خورده نیست

 

_ زیر زمین و چک کن 

 نمیتونستم سرپا بمونم چشام تار میدید یکی بازوم گرفت نگاه کردم خاله فروغ بود. بغلم کرد گفت

 

_ اروم باش دخترم میگذره 

 سرباز _ جناب سرگرد زیرزمین پر از خونه ولی کسی پایین نیست

 _ الان میام  

  یعنی چی کسی نیست پس صابر کجاست سرم گیج رفت دیگه پاهام تحمل وزنم نداشت افتادم چشام بسته شد..

 چشام باز کردم گلوم خشک شده بود دور ورم نگاه کردم یه سرم بهم وصل بود خاله فروغ کنارم بود تا دید چشامو باز کردم اومد طرفم  

 _ فدات شم من الهی خوبی 

  همه چیز یادم اومد. شروع کردم به گریه کردن بغلم کرد انگار باعث شده بود بخام راحت تر گریه کنم  

 _ خدا اون بابات لعنت کنه ببین به چه حالی افتادی

 

یاد اون حرف سرباز افتادم کسی نیست یعنی صابر نمرده گذاشته رفته  نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت یا حتی بترسم صابر حتما میاد سراغم. اگه بیاد زندم نمیزاره همینجور که داشتم توی بغل خاله فروغ گریه میکردم در زدن یه پرستار اومد داخل اشکامو پاک کردم  

 پرستار_  سلام خوبی بهتری؟ 

 بابغض

 _ اره خوبم 

 _ پلیس امد اظهاراتت بگیره میتونی صحبت کنی دکترت گفته توی شوکی و شاید نتونی ولی خیلی اسرار دارن میتونی حرف بزنی؟

 یه نفس عمیق کشیدم گفتم

 

نورا_ اره

 _ پس من بگم بیان داخل 

 نورا_ باشه

 

رفت روی تخت نشستم اشکامو پاک کردم صدای در اومد 

یه مرد اومد داخل حدودا سی‌سالش بود وخیلی جذاب اهههه الان وقت این حرفاست اخه

   _ سلام سرگرد مرادی هستم از بخش جرایم ویژه میخواستم یه سری سوالات ازتون بپرسم خانوم ملکی اگه حالتون خوبه خصوصی حرف بزنیم.

  نگاه خاله فروغ کردم سر تکون دادم که خیالش راحت بشه رفت بیرون اومد نزدیک تر روی صندلی نشست دست پام شروع کرد به لرزیدن افف نورا اروم باش اون صابر اشغال زندس تو مجرم نیستی دیگه اروم باش باصدای لرزون

 _ سلام 

 _ میتونی حرف بزنی دیگه اره؟  

 _ اره 

 _ خب تعریف کن چی شد صدای بحثی چیزی نشنیدی

 

_ من کل شب تو اتاقم بودم و وقتی دیدم صدای نمیاد درو باز کردم فرزاد دیدم 

 _پس یعنی صدای جرو بحثی نشنیدی 

 _ نه 

 _ ولی متهم پشت در اتاق تو بود با چاقوی که صابر سهرابی زده 

 _ اومد داد و بیداد کرد انگار پدرم قول ازدواج منو فرزاد داده بوده بعد یک دفعه صداش قطع شدو صدای افتادنش اومد

_ با صابر چه مشکلی داشتی باهم دشمنی چیزی داشتن

 

_ صابر معتاد بود هرشب خونه ما بود یکی چپ نگاش میکرد دعوا میکرد 

 _ یعنی میگی ربطی به ازدواج تو فرزاد نداشت

 

_ نه فک نکنم 

 _ صابر فرزاد چه رابطه ای باهم دارن فقط هم محله ای بودن

 _ صابر از فرزاد مواد میخرید. باهم شریک بودن 

 نفسم بالا نمی اومد لرزش دستام بیشتر شده بود نگاش کردم داشت یه چیزای رو می‌نوشت یکدفعه سرشو بلند کرد نگام کرد زل زده بود به چشام چشمای مشکی ولی سرد هیچ مهربونی توی چشماش

 از همسایه ها که سوال پرسیدم رابطه خوبی با فرزاد نداشتی و حتی با صابر حتی بابات

 _ خب فرزاد یه ادم مریض معتاد بود و من ازش میترسیدم و نمی‌خواستم باهاش ازدواج کنم و اذیتم میکرد، صابر هم همین طور اونم ادم خشنی بود و میترسیدم ازش پدرمم ..

_ پدرت چی

_ اون هیچ وقت سعی نکرد با من خوب باشه هیچ وقت

 نگاهش انگار نرم شده بود دیگه سرد نبود ولی بازم اخم داشت بلند شد

_ مرسی خانوم ملکی که همکاری کردید پدرتونم فعلا بازداشته و شاید بفرستنش کمپ ترک اعتیاد

_ برام مهم نیست 

_ یه سوال دیگه هم داشتم خانوم ملکی

_ بفرمایید 

_ چمدونتون بسته بودید تقریبا هیچی توی کمد تون نبود و پر از طلا بود مدارکتون جای می‌خواستی بری

  

نفسم بند اومد اشک جلوی دیدم گرفته بود اشکام سرازیر شد . اشکم پاک کردم با صدای که انگار از ته چاه میاد گفتم:

_ حقوق دانشگاه تهران قبول شده بودم اون جواهرات همه رو خودم خرید بودم فاکتور هم دارم برای روزی که قرار برم دانشگاه یه سریاشونم برای مامانم بوده

_ پس یعنی داشتی اماده میشدی که بری

_ بله

_ ولی پدرت خبر نداشت 

_ اون حتی نمیدونه من چندسالمه یا چهطور درس خوندم چقدر کار کردم کجا کار کردم 

_ یعنی داشتی فرار میکردی؟

عصبی شدم با عصبانیت گفتم:

_ من واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم 

_ باشه نمیخام تهت فشار قرارت بدم ولی باید باهم بیای اداره

بدبخت شدم با ترس گفتم:

_ برای چی 

_ یک سری برگه هارو امضا کنی همین

نفس راحتی  کشیدم

_ باشه ،فقط من ساعت 4بلیط اتوبوس دارم میشه قبلش وسایلم از خونه بردارم 

_ باشه پس بیرون منتظرتونم

_ مرسی 

از اتاق رفت بیرون بخیر گذشت خدایا شکرت ممنونم واقعا باورم نمیشه من اینکارا رو کردم ولی خب صابر زندس فرزاد هم خودش مرد  مجبور بودم افففف

پرستار اومد سرمم در اورد خودم جمع جور کردم رفتم بیرون یه سرباز بود سرگرده نبود نگاه دور ور کرد نبودش

سربازه _ سرگرد گفتن من شمارو هرجا خواستید ببرم بعد ببرمتون اداره

افف حالا خودش میموند میمرد الان واقعا بحث اینه نورا 

_ باشه پس بریم

با خاله فروغ اون سربازه رفتیم خاله فروغ رسوندیم خونش کلی اسرار کرد بیاد باهام ولی گفتم نیازی نیست و رفت توی راه دیدم کامیار داره به سرعت میره طرف خونشون

سربازه_ چیزی شده؟

_ نه 

رسیدیم 

دوتا سرباز دم در بودن 

 سربازی که رسوندم_ سرگرد دستور داد بیارم خانوم ملکی رو تا وسایلشو برداره

 سرباز دومی _ ما سرهنگ گفته کسی و راه ندیم

سرباز که رسوندم _ رادمهر جناب سرگرد مرادی دستور داده برو کنار

 یک دفعه رنگش پرید با ترس گفت

_ باشه باشه برید داخل

 هم تعجب کردم هم خندم گرفت این سرگرد مرادی هیولایی برا خودش

رفتم داخل  اتاقم چمدونم برداشتم هرچیزی که جاموندو برداشتم رفتم تو اتاق بابام حتما پولی داره این ورا کل لباساشو گشتم هیچی نبود زیر تخت و نگاه کردم هیچی نبود افف

حداقل یک بار یکبار در حقم پدری میکردی تا داشتم میرفتم سمت در زیر پام یه صدای اومد انگار خالی بود نشستم کفپوش برداشتم یه ساکه دیدم متوسط اونجا برداشتمش صدای سربازه از پشت در امد 

_ خانوم ملکی دیر شد

_ الان میام 

در ساکو باز کردم پراز پول بود همش 100 تومنی 200 تومنی بود  چشام گرد شد این همه پول اینجا چیکار میکنه عوضی پس لابد زمینی که بابا بزرگ به ارث گذاشته بود فروخته وگرنه این همه پول و میخواد از کجا بیاره در ساکو بستم گذاشتم رو چمدون از اتاق زدم بیرون 

 سرباز _ بزار کمکتون کنم

چمدونمو دادم دستش ساکو گرفتم 

نورا_ مرسی

 رفتیم سمت حیاط از خونه زدیم بیرون برگشتم برا اخرین بار نگاه خونه کردم خداحافظ جهنم بچگیام دیگه امیدوارم خلاص بشم 

سوار ماشین شدیم رفتیم 

وارد اداره شدم مستقیم رفتیم اتاق سرهنگ 

_سلام 

 یه پیرمرد پنجاه ساله بود سرهنگ سرشو بلند کرد لبخند زد

_ سلام بیا داخل دخترم

رفتم داخل نگاه چمدونم ساکم کرد لبخند زد 

_از سرگرد شنیدم امروز قراره بری تهران دانشگاه

_بله

_ خب بیا این برگه هارو بخون امضا کن بعدشم برو به سلامت خانوم وکیل 

لبخند زدم همزمان اشکم سرازیر شد اولین بار بود یکی ازم تعریف میکرد 

_ چی شده

_ همیشه دلم میخواست پدرم همچین حرفای بزنه ولی برای اولین بار توی عمرم شما این حرفو زدید 

لبخند تلخی زد 

_ اون پدر لیاقت بچه خوب رو نداره واقعا متعجبم تو توی اون محله با همچین اوضاع بزرگ شدی و موفق شدیه و من واقعا افتخار میکنم یه خانوم اینقدر قوی اونم تو سن کم تو

 تو دلم گفتم من اونقدرم بچه خوبی نیستم 

برگه ها رو امضا کردم تا میخواستم خداحافظی کنم در زده شد برگشتم نگاه کردم سرگرد مرادی با اخمای خیلی شدید پاشو کوبید به زمین احترام گذاشت 

سرهنگ_ بیا سرگرد بیا

حتی نگاهی به من نکرد مرتیکه مغرور بدم میاد ازش

_جناب سرهنگ هیچ دوربینی نیست ولی معلومه مقتول با پاهای خودش رفته یا کسی کمکش کرده برگشت

نگاه من کرد نفسم بند اومد

سرهنگ_ الان اون فرزاد مرده و خبری از مقتول نیست کسی شکایتی هم نکرده و کسی چیزی ندیده پس بهتره این پرونده بسته شه

_ ولی سرهنگ اگه مرده باشه مقتول چی اگه بردن جسدشو یه جا خاک کرده باشن چی

_متهم مرده اثر انگشت فرزاد روی چاقو بوده و خونه صابر

_ اگه کسی از قصد جرم انداخته باشه گردن فرزاد چی

نفس کشیدن یادم رفته بود  اصلا نفس کشیدن چهطوره

_ از اطرافیان صابر پرسیدید کسی نمیدونه کجاس؟

_ هیچ کس از دیشب به بعد ازش خبر نداره

نگاه ساعت کردم نزدیک 2 بود با صدای که از ته چاه می‌اومد گفتم

_ جناب سرهنگ ببخشید من اگه دیگه کاری اینجا ندارم برم دیرم شده

_ نه دخترم تو میتونی بری ولی اجازه خروج از کشور نداری و لطفا دردسترس باش 

_ چشم خدانگهدار 

نگاه سرگرد کردم شک تردید میتونستم از چشماش بخونم 

_ خداحافظ سرگرد

سرگرد _ خداحافظ

همینطور که از اتاق بیرون میرفتم گفت

_ بالاخره همه چیز معلوم میشه 

چشامو بستم نفس عمیقی کشیدم از اتاق بیرون رفتم  به سمت خروجی رفتم اسنپ گرفتم منتظر بود همین طور که دورو ورو نگاه میکردم انگار صابر دیدم باز برگشتم نگاه کردم کسی نبود. دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد احتملا توهم زدم اسنپ اومد سوار شدم..















(لطفا حمایت کنید)

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          « پایان پارت اول»    

      

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.