« نورا »
هنوز توی شک بودم حتی دیگه اسم خودمم یادم نمیاومد اخه من اونجا چیکار داشتم چهطور رفتم اونجا کی صابر به اون شکل کشت حتی نمیتونستم گریه کنم فقط به یه گوشه زل زده بودم وقتی چشام و میبندم صابره میبینم شکمش کاملا باز بود.
_ خانوم ملکی بلند شو
برگشتم یکی از سربازا بود کنارش یه خانوم بود دستامو با دستبند باز بستن
_ حرف نزدنت فقط باعث میشه کارت سخت تر بشه
انگار لال شده بودم نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاش کردم
خانومه_ جناب سرگرد مرادی خودشون خواستن شخصا ازت بازجویی کنه
روبه روی یه اتاق ایستادیم در زد یه اتاق بازجویی بود شبیه فیلما سرگرد هنوز نیومده بود دستبندمو باز کرد نشستم روی صندلی
_ اب میخای
سرمو تکون دادم
_ کریمی برای خانوم ملکی یه بطری اب بیار
_ چشم
رفت
_ میدونم تو شکی دکترا که سرتو چک کردن گردنت کبود شده بود معلومه کسی از پشت ضربه زده به گردنت دختر جون سعی کن حرف بزنی وگرنه به جای زندان جای ترسناک تری میفرستنت تو اندازه خواهر کوچکه خودمی خیلی هم شبیهشی
تا خواست حرفشو ادامه بده سرگرد مرادی وارد اتاق شد بطری اب هم دستش
_ سلام سروان سعادت میتونید شما برید
_ چشم قربان
سرگرد بطری اب طرفم گرفت سرمو بلند کردم نگاش کردم بطری گرفتم اب خوردم نفس عمیقی کشیدم انگار یه سنگ بزرگ روی قفسه سینم بود
_ شروع کنیم؟
چشام پر از اشک شده بود تا چشامو بستم باز همون صحنه بازم بدن تیکه تیکه شده صابر سریع چشامو باز کردم.چشامو که باز کردم .
نفس نمیتونستم بکشم یک دفعه صابر روبه رو دیدم که گردنم فشار میداد که خفهام کنه دستمو بردم طرف گردنم جیغ میزدم
_ خانوم ملکی
دیگه چشمام داشت تار میدید
« ماهان »
بلند شدم رفتم طرفش داد زدم
_ کمک کنید
دستاشو از دور گردنش باز کردم با دستم اروم میزدم توی صورتش سعادت دهقانی وارد شدن
_ زنگ بزن امبولانس
_ نورا نورا نگاه من کن نورا
بزور نفس میکشید سرشو گذاشتم رو زمین داشت خفه میشد.
باز صداش کردم
_ نورا نورا اروم باش
فایده ای نداشت بیهوش شده بود شروع کردم به ماساژ قلبی گوشم کنار بینیش بردم نفس نمیکشید باز شروع به ماساژ قلبی دادن کردم. فایده نداشت بینیش با انگشتم بستم شروع کردم تنفس مصنوعی باز واکنش نشون نداد شروع به ماساژ قلبی بازم تنفس مصنوعی شروع کرد به سرفه کردن
امبولانس رسید شروع به رسیدگی کردن با برانکارد بردنش بلند شدم همراهشون رفتم همه داشتن با تعجب نگام میکردن اهمیت ندادم سوار ماشین شدم همراه امبولانس رفتم بیمارستان
«نورا»
چشامو باز کردم بیمارستان بودم نگاه سرمم توی دستم کردم شروع کردم به گریه کردن پرستار اومد طرفم
_ خوبی
جواب ندادم
_ خوبی عزیزم
یک دفعه یه خانوم با سرعت اومد داخل اتاق
_ نورا مامان جان
اومد طرفم بغلم کرد نمیدونستم کیه ولی بغلش بهم حس امنیت ارامش میداد
وقتی اروم شدم از بغلش خودمو بیرون کشیدم
_ شما
لبخند زد
_ مامانتم نورا منم منم عزیزم
تعجب کردم این یعنی چی یعنی بالاخره بعد این همه سال پیداش شده
_ میدونم الان شکه شدیه الان فقط اروم باش اون مرتیکه حتی عکسمم نذاشت نشونت بدم
_ این همه سال کجا بودی
_ همه چیزو تعریف میکنم قول میدم
_ من خیلی اذیت شدم میدونی چقدر اذیت شدم
_ میدونم میدونم گلم ولی الان این موضوع مهم نیست اول باید تورو از وسط این مخمصه نجات بدم بعدش همه چیزو تعریف میکنم قول میدم
_ نمیخام ببینمت برو بیرون همه این بلاهایی که سرم اومده به خاطر اینه که تو نبودی برو بیرون
_ نورا
جیغ زدم
_ گفتم برو بیرون
سرگرد مرادی به سرعت وارد اتاق شد
_ چی شده
_ اینو از اینجا ببرنم نمیخام ببینمش
شروع کردم به گریه کردن
مامان _ باش باش اروم باش
_ خانم فرهادی میشه لطفا برید بیرون
_ باشه میرم اروم شدی حرف میزنیم
رفت بیرون نگاه سرگرد کردم
_ خوبی
چشام بابغض ارم گفتم
_ خوبم
_ میخای بمونم تو اتاق؟
سرمو تکون دادم
_ اره
_ باشه
نشست روی صندلی کنار تخت با گریه گفتم
_ من صابر نکشتم
_ نمیخاد درمورد این موضوع حرف بزنی فعلا استراحت کن
_ همه میگن دارم دیوونه میشم
_ نورا گفتم که الان فقط استراحت کن بعدا صحبت میکنیم
_ نمیتونم چشامو ببندم میبندم صابرو میبینم
شروع کردم به گریه کردن بلند شد دکمه قرمز بالا سرمو زد یکم بعد
پرستار اومد داخل اتاق
سرگرد_ خانوم پرستار یه چیزی بزنید یکم بخوابه
_ باشه
نمیدونم چی زد تو سرمم فقط حس کردم پلکام سنگین شده همه جا تاریک شد..