رمان۷۷فصل۶قست۱و۲

رمان۷۷فصل۶نیلوفر واژگون قسمت۱ : رمان۷۷فصل۶قست۱و۲

نویسنده: 1357shahrokh

 نیلوفر واژگون فصل۱
زندگی، گویی بازی بیلیاردی است که در آن هر ضربه، اگر با دقت و تأمل زده شود، می‌تواند توپ‌های رنگی را به حفره‌هایشان هدایت کند و بازی را در دست نگه دارد. اما بیشتر اوقات، ما فقط چوب و توپ سفید را می‌بینیم، و ضربه‌مان بی‌هدف است، گم‌شده در تاریکی ندانستن. پس از مرگ مادرم، این تاریکی بر من سایه افکند. تنهایی، مثل بادی سرد، از میان روزها و شب‌هایم می‌وزید. کسب‌وکارم در مازندران را رها کردم، به فرشید سپردم و خودم را در کارخانه‌ام در رشت حبس کردم، جایی که انبوه مواد شیمیایی - تیتان، گرانول، جیوه - که لیلا برایمان می‌فرستاد، تنها همراهانم بودند. شب‌ها، قرص‌های خواب مرا از فکر کردن نجات می‌دادند، اما روزها، عصبانیتم مثل طوفانی بود که هر که سر راهم قرار می‌گرفت را می‌راند. چند کارگر را اخراج کردم، جایگزین آوردم، و کارخانه را با موادی پر کردم که انگار قرار بود جای خالی درونم را پر کنند. سالگرد مادرم نزدیک بود، و من هنوز در برزخی از سکوت گرفتار بودم. آن روز، در اتاق کوچکم در کارخانه، پشت میزی که زیر انبوه کاغذها دفن شده بود، نشسته بودم. ضربه‌ای آرام به در آمد. با صدایی که از خستگی و کلافگی ترک برداشته بود، گفتم: «بله؟» متین وارد شد، با همان آرامش عجیبش، گویی از جهانی دیگر آمده بود. لیستی از موجودی انبار در دست داشت. با طعنه‌ای که نمی‌توانستم مهار کنم، گفتم: «این‌ها را چرا به من می‌دهی؟ مگر انباردار ندارید؟» او لحظه‌ای نگاهم کرد، انگار می‌خواست چیزی را در من ببیند که خودم از آن بی‌خبر بودم. «شما مدیرید،» گفت، با لبخندی که نه تمسخر بود و نه تسلی، بلکه چیزی میان این دو. «راستی، چرا مرخصی نمی‌گیرید؟ کسی نیست که دلتان برایش تنگ شده باشد؟» کلماتش، مثل نسیمی که برگ‌های مرداب را تکان می‌دهد، مرا به خود آورد. به سمت پنجره رفت، پشت به من، و به حیاط کارخانه خیره شد. «شما چطور؟» گفت، با صدایی که ناگهان تیز شده بود. «شما که اهل این‌جایید، جز گیر دادن به من و کارگرها، کار دیگری بلدید؟» خشکم زده بود. متین، که همیشه ساکت بود، حالا با جرأتی که نمی‌شناختمش، ادامه داد: «برای چی جمعه‌ها می‌آیید شرکت؟ مگر کسی این‌جاست؟» نمی‌دانستم چه بگویم. چیزی در من، شاید خشم، شاید شرم، می‌خواست فریاد بزند، اما فقط گفتم: «تو از کجا می‌دانی من جمعه‌ها می‌آیم؟» او برگشت، نگاهش مستقیم به چشمانم دوخته شده بود. «یه دستی زدم تا بفهمم،» گفت، با لبخندی که انگار رازی را پنهان می‌کرد. «فردا هم ممکن است بیایید؟» «شاید،» گفتم، و خودم هم نمی‌دانستم چرا. او خندید، نه از روی تمسخر، بلکه انگار چیزی را می‌دانست که من هنوز در آن گم بودم. «می‌آیید که چی؟ انباردار هست، ولی شما حوصله‌تان سر می‌رود. کارگرها هم نیستند که خشم‌تان را سرشان خالی کنید.» «من خشم ندارم،» گفتم، اما صدایم بلندتر از آن بود که بخواهد او را متقاعد کند. او فقط نگاهم کرد و گفت: «داری.» و وقتی خواستم اعتراض کنم، دوباره گفت: «داری.» کلماتش در ذهنم ماند، مثل انعکاسی روی آب مرداب. نمی‌دانستم چرا، اما وقتی گفت: «مرداب انزلی زیباست؟» چیزی در من لرزید. مرداب برای من فقط یک مکان نبود، بلکه خاطره‌ای بود از روزهایی که دیگر نبودند. «شاید،» گفتم. «زیبا بودنش به حال آدم بستگی دارد.» او لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت: «با هم برویم. همین فردا. شاید برای هر دوی ما زیبا باشد.» نمی‌دانم چرا پذیرفتم. شاید به خاطر کنجکاوی بود، شاید به خاطر لیلا، که نامش مثل سایه‌ای در پس‌زمینه زندگی‌ام پرسه می‌زد. یا شاید، فقط شاید، به خاطر این بود که نمی‌خواستم دوباره در تنهایی خودم غرق شوم. گفتم: «باشه.» او لبخند زد، گویی چیزی را می‌دانست که من هنوز نمی‌فهمیدم. «فردا منتظر تماستان هستم،» گفت و رفت. غروب که رسید، کارگرها رفتند و من در اتاق کوچکم تنها ماندم. به فردا فکر می‌کردم، به روزی در بهار ۹۱، که قرار بود با دختری به مرداب انزلی بروم، دختری که حرف‌هایش برایم آشنا نبود، نگاهش مرا نمی‌کشید، اما چیزی در او، شاید رازی درباره لیلا، مرا به سویش می‌کشاند. مرداب، جایی که زوج‌ها با حرف‌های دلبرانه پرش می‌کردند، برای من فقط وعده‌ای بود از چیزی که نمی‌شناختم.

نیلوفر واژگون - قسمت دوم
از گرسنه‌ای که در جست‌وجوی غذا باشد، نمی‌توان پرسید طعم کدام بهتر است. برای او، نان بیات، سیب یا کباب بریان، همه یکی‌اند. شاید بن‌بست‌هایی که اکنون در آن گرفتاریم، ریشه در تصمیم‌های نادرستی دارند که در گذشته، در لحظات آشوب و گم‌گشتگی، گرفته‌ایم. ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود و من در تردید بودم، نه فقط برای تماس با متین، بلکه برای هر چیز دیگری. میلی به خوردن ناهار نداشتم. کتری را روشن کردم، اما پیش از آنکه صدای جوشیدنش بلند شود، چای ولرمی که از صبح مانده بود را در فنجانی ریختم و تلخی‌اش را نوشیدم. تنهایی، مثل ضربه‌ای ناگهانی، مرا به سوی تلفن کشاند. شماره متین را گرفتم. چهار بوق، و درست وقتی می‌خواستم قطع کنم، صدایی خواب‌آلود و گرفته پاسخ داد. «سلام،» گفتم، با احساسی از معذب بودن. «انگار بد موقع تماس گرفتم.» صدا ناگهان جان گرفت. «سلام، نه، چه حرفیه! نشناختم، یعنی شماره‌ات رو نگاه نکردم.» نمی‌دانم چرا، اما مستقیم گفتم: «درباره لیلا چیزی هست که باید بدونم؟» او لحظه‌ای مکث کرد، سپس با شوری که انگار از جایی دیگر می‌آمد، گفت: «قراره بریم مرداب؟» خنده‌ام گرفت. چرا این‌قدر به مرداب گیر داده بود؟ «مرداب؟ آره، چرا که نه.» «تو ماشین بیار،» گفت. «اگه زحمتی نیست، بیا دنبالم. راه رو بلد نیستم.» «محله‌ات رو می‌دونم، ولی آدرس دقیق نه،» گفتم. «اشکالی نداره. تو راه بیفت، من آماده می‌شم و می‌رم روی صندلی پارک محله‌مون، بوستان کشاورز. وقتی نزدیک شدی، زنگ بزن.» گوشی را قطع کردم و به خودم آمدم. ته‌ریش روی صورتم بود، اما حوصله اصلاح نداشتم. همان لباس و شلوار دیروز را پوشیدم، فقط از سر عادت، عطر تلخ لورن زدم و راه افتادم. مسیر خانه تا بزرگراه، مثل همیشه، پر از ترافیک بود. از پنجره ماشین، به مردمی نگاه می‌کردم که در خودروهای منطقه آزاد، شاد و خندان، به سوی آخر هفته‌ای پر از وعده‌های عاشقانه می‌رفتند. وقتی به بزرگراه رسیدم، ترافیک کمتر شد. نزدیک پارک بوستان کشاورز که شدم، خواستم زنگ بزنم، اما چهره‌ای آشنا توجهم را جلب کرد. دختری قدبلند، با مانتوی سفید، شلوار بگ سفید و صندل سفید، کنار کیوسک پارک ایستاده بود. متین بود. تا آن لحظه، انگار هرگز به او دقت نکرده بودم. گویی امروز، برای اولین بار، او را می‌دیدم - نه بلندتر از من، اما متفاوت، گویی چیزی در او تغییر کرده بود، یا شاید چیزی در من. در حالی که با تلفن صحبت می‌کرد، سوار ماشین شد. «سلام،» گفت، و من زیرچشمی نگاهش کردم. به خودم گفتم: چقدر به خودش رسیده. خوب شد عطر زدم. راه افتادم. «تا مرداب چقدر راهه؟» پرسید. «اگه فکر می‌کنی دیر می‌شه، پارک هم گزینه خوبیه،» گفتم. «نه، نه، منظورم اون نبود،» گفت با خنده‌ای نرم. «فقط پرسیدم.» «کمتر از یک ساعت،» گفتم و ضبط ماشین را روشن کردم. موسیقی بی‌کلام ویولن‌سل، آرام و غمگین، فضا را پر کرد. بیست دقیقه گذشت. او ناگهان گفت: «چه روح پیری داری.» «پیر؟ چرا؟» پرسیدم، کمی جا خورده. «موسیقی بی‌کلام،» گفت، با نگاهی که انگار می‌خواست چیزی را در من پیدا کند. «آرومم می‌کنه،» گفتم و موسیقی را خاموش کردم. «چرا خاموش کردی؟» پرسید، با تعجب. «خب، نمی‌خوام روح تو هم پیر بشه،» گفتم، با لحنی که نمی‌دانستم شوخی است یا جدی. او خندید و موسیقی را دوباره روشن کرد. «منظورم این نبود. این موسیقی بد نیست، ولی آدم رو به فکر فرو می‌بره. حالا باید پرکاشن گوش بدی، چیزی که تو رو از فکر کردن نجات بده.» «فکر؟ چه فکری؟» پرسیدم. نگاهش به جاده بود، اما انگار جای دیگری را می‌دید. «آدما نباید به درد فکر کنن، به معنی درد.» کاش همان لحظه حرفش را می‌فهمیدم، اما مثل همیشه، از کنارش گذشتم، گویی چیزی در من نمی‌خواست این کلمات را نگه دارد. مسیر ادامه یافت، از رودخانه نزدیک مرداب گذشتیم، از میان سیل آدم‌ها و ماشین‌ها، تا بالاخره جای پارکی پیدا کردیم. وقتی به مرداب انزلی رسیدیم، نگاه مردم به ما افتاد، گویی ما را زوجی تازه‌به‌هم‌رسیده می‌دیدند. حسی عجیب در من بود، شاید ترکیبی از بوی برگ نارنج و سوزش تخم نارنج در گلویم. متین تماماً سفید پوشیده بود، و من، با صورتی اصلاح‌نکرده، تماماً مشکی. دلم می‌خواست جایی پیدا کنم که از نگاه‌ها در امان باشم. کنار صخره‌ای نزدیک ماهیگیرها ایستادیم. «اینجا خوبه؟» پرسیدم. او با شگفتی به اطراف نگاه کرد. «باشکوهه،» گفت. «تو توی بهشت زندگی می‌کنی، اینو می‌فهمی؟ اینجا یعنی نفس کشیدن بدون دغدغه.» نمی‌دانستم چه بگویم. فقط نگاهش کردم، و چیزی در من، شاید حسرتی قدیمی، تکان خورد. 
#ادامه دارد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.