سه ضربه : سه ضربه
0
2
0
1
شبی بارانی بود؛ بارانی آنقدر سنگین که صدای کوبیدن قطرهها بر بام کاهگلی خانه، همانند ضربات ممتد طبل مرگ در گوشم میپیچید. در اتاق تاریک و نمور نشسته بودم و فانوس لرزانی بر گوشهای از اتاق سوسو میزد. همهچیز عادی مینمود، تا آنکه در چوبی حیاط سه بار به صدا درآمد.
صدای کوبش، نه شتابزده بود و نه ملایم؛ ضربههایی حسابشده، انگار کسی آگاهانه کُدی مرموز میزد. در آن ساعت شب، در دهکدهای که جز پیرمردی بیمار و زن بیوهای فقیر دیگر کسی در همسایگیام نبود، آمدن مهمان بعید مینمود. با این حال، دلِ ناآرامم مرا واداشت به حیاط بروم.
وقتی در را گشودم، هیچکس نبود. تنها ردِ گامهایی خیس بر زمین گلآلود دیده میشد؛ ردهایی که بهطرز عجیبی به سمت خانهام کشیده میشد، نه از آن دور.
با ترس، رد پاها را دنبال کردم و بهتزده دریافتم که جای پاها درست از پشت درِ بسته خانه آغاز میشود.
فانوس در دستم لرزید. صدای خشخش آمد؛ از اندرونی. نفسهایم تند شد. با تردید وارد اتاق شدم.
و آنجا، کنار دیوار نمناک، دیدمش: جسد خودم، با همان لباس، همان چهره و همان چشمهایی که اکنون وحشتزده مرا مینگریستند.
از پشت سرم، صدای همان ضربههای آرام بر در دوباره برخاست...
از جا کنده شدم، فانوس از دستم افتاد و شعلهی ضعیفش خاموش شد. تاریکی مثل پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. تنها چیزی که میشنیدم، ضربههای منظم بر در بود؛ همان ضربهها که حالا نزدیکتر، سنگینتر، و پرطنینتر به گوش میرسیدند.
به دیوار تکیه دادم تا تعادلم حفظ کنم. اما سرمای عجیبی در اتاق جریان داشت؛ سرمایی که انگار از جنازهی خودم میتراوید. جسد بیحرکت بود، ولی چشمهایش—چشمهای من—به آرامی در تاریکی میدرخشیدند.
زمزمهای خفه در گوشم پیچید:
«تو کیستی... اگر من اینجام؟»
صدای خودم بود. نه، شبیهتر از خودم. کلمهها با نفسهایی بریده و مرطوب ادا میشدند.
در همان لحظه، در چوبی اتاق به شدت کوبیده شد، و چیزی از پشت آن ناله کشید. نمیتوانستم تکان بخورم. ترس در استخوانم میلرزید. جسد آرام بلند شد، انگار که هر مهرهی بدنش جدا جدا از خواب بیدار میشود. پاهای برهنهاش صدای خیس بر زمین میدادند.
به سویم آمد. نور کمرنگ رعد، برای لحظهای صورتش را روشن کرد: صورتی که هم من بودم و هم نبودم؛ پوستی کبود، لبانی سرد، و لبخندی کج که هیچگاه بر چهرهی من ننشسته بود.
دست استخوانیاش را روی شانهام گذاشت و گفت:
«از وقتی در را باز کردی، دیگر جای تو با من عوض شد... اینجا خانهی من است.»
و در همان لحظه، ضربههای پشت در متوقف شدند. سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم شد.
اما آنچه از همه وحشتناکتر بود، صدایی بود که از گلوی خودم برخاست—بیآنکه بخواهم:
«بیرون بمان... من دیگر درونم.»
سقف اتاق قطرهقطره میچکید و هر قطره مثل ناقوس کوچکی بر اعصابم میکوبید. آن موجود ــ یا بهتر بگویم «منِ دیگرم» ــ همچنان شانهام را گرفته بود. گرمای دستش شبیه گرمای آدم زنده نبود؛ انگار دستی از میان خاک و رطوبت قبر بیرون آمده باشد.
نمیتوانستم نفس بکشم. میخواستم فریاد بزنم، اما حنجرهام قفل شده بود. تنها صدایی که از دهانم بیرون میآمد، همان زمزمهی سرد و بیگانه بود:
«اینجا را ترک کن... این خانه دیگر تو را نمیخواهد.»
با وحشت به جسدم نگاه کردم؛ یا شاید دیگر نمیشد «جسد» گفت، چون قدم به قدم، آرام و بیشتاب، خودش را صاف میکرد، انگار تازه از خوابی طولانی برخاسته باشد.
فانوس شکسته در گوشهی اتاق جرقه زد و برای لحظهای شعلهای لرزان زبانه کشید. نور کوتاهش چیزی را نشان داد که قلبم از حرکت ایستاد: روی دیوار نمناک، با خطی زنگزده و کج، جملهای نوشته شده بود: «من بازگشتهام.»
یادم آمد… این همان جملهای بود که سالها پیش بر سنگ قبر پدرم حک کرده بودند. پدری که شب مرگش، مرا نفرین کرده بود: «روزی که در خانهات صدای سه ضربه شنیدی، بدان وقتِ عوضشدن رسیده.»
ضربههای در دوباره آغاز شد؛ اینبار نه آرام، که مثل پتکهای سنگین، انگار کسی میخواست دیوار را از جا بکند. با هر ضربه، زمین زیر پایم لرزید.
«منِ دیگر» لبخندی کشید، دندانهایش سیاه و پوسیده بود. زمزمه کرد:
«او آمده... برای بردن تو.»
در یک لحظه، در اتاق فرو ریخت. باد سردی هجوم آورد. در میان گرد و خاک، سایهای بلند با ردایی سیاه پدیدار شد؛ صورتی نداشت، تنها دو حفرهی خالی به جای چشم.
سایه دست دراز کرد به سویم. اما قبل از آنکه مرا لمس کند، «منِ دیگرم» با خشونت مرا هل داد و خودش به سوی سایه رفت. آخرین چیزی که دیدم، یکی شدن آن دو پیکر در تاریکی بود، و فریادی که هیچ شباهتی به صدای انسان نداشت.
من در سکوت، تنها ماندم. اتاق آرام شد. فانوس خاموش بود. باران قطع شده بود.
خواستم نفسی تازه کنم… اما در همان لحظه، دیدم رد پاهای خیس دوباره از پشت در، مستقیم به سمت من میآیند.
رد پاها نزدیکتر و نزدیکتر میشدند؛ صدای خیسِ هر قدم در سکوت خانه طنین میانداخت. قلبم چنان میکوبید که انگار میخواست از سینه بدر آید. به عقب رفتم، اما دیوار نمور پشت سرم اجازه نداد. جایی برای فرار نبود.
هوای اتاق سنگین شد؛ آنقدر که نفسکشیدن شبیه بلعیدن گل و لای بود. با هر قدمی که آن ردپاها جلوتر میآمدند، نور جهان کمرنگتر میشد، گویی همهچیز داشت در تاریکی فرو میرفت.
و ناگهان… صدا قطع شد.
رد پا درست مقابل من پایان یافت. هیچکس دیده نمیشد. تنها بوی خاکِ خیس، و سرمایی که به آرامی از پاهایم بالا میخزید.
سکوت شکسته شد؛ نه با ضربهای، نه با نالهای، بلکه با صدایی که از درون سرم برخاست ــ صدایی که میدانستم از آنِ من نیست، هرچند با زبان من حرف میزد:
«از حالا تو همان ردپا خواهی بود...»
همان لحظه، فانوس مرده جرقه زد و برای کسری از ثانیه روشن شد. در انعکاس شیشهی شکستهاش، چهرهای دیدم: صورتی غریب، شبیه من و در عین حال هیچ شباهتی نداشت...
نور خاموش شد.
و تاریکی، بیهیچ پایانی، مرا بلعید.