رد دیگری : رد دیگری
0
2
0
1
مصبح که چشم باز کردم، همان دیوار خاکستری روبهرویم بود. لکههای نم، شبیه صورتهای نیمهمحو آدمهایی بودند که انگار از پشت پنجرهای غبارگرفته نگاهم میکردند. دیشب باز هم خواب دیدم که در کوچهای تاریک میدوم و کسی دنبال من است، اما وقتی برمیگردم، جز سایهی خودم کسی نیست.
بلند شدم. اتاق بوی رطوبت میداد. از پنجرهی بسته به کوچه نگاه کردم؛ زن همسایه، چادر سیاه به سر، سطل آب را آرام روی زمین میریخت. صدای شرشر آب، مثل نجوای مردهای در گوشم میپیچید. نمیدانم چرا ناگهان دلم لرزید.
روی صندلی نشستم. دفترچهی کهنهام روی میز بود. چند صفحهی آخرش پر بود از خطهای درهم و بیمعنا. یادم نمیآمد کی نوشته بودمشان. بعضی کلمات شبیه تهدید بودند: «باید بروی... باید بروی...» انگار کسی جز من، در من زندگی میکرد.
ساکت ماندم. فقط تیکتاک ساعت میآمد. ناگهان صدای ضربهای به پنجره. قلبم ایستاد. پرده را کنار زدم. هیچکس نبود، فقط همان کوچهی خالی، همان دیوارها، همان سکوت.
اما روی شیشه رد انگشت مانده بود. انگشتی که مطمئن بودم مال من نیست.
با دقت نگاه کردم. رد انگشت روی شیشه، آرام آرام شروع کرد به محو شدن؛ مثل اینکه کسی از آن سوی شیشه آه بکشد و بخار دهانش همهچیز را پاک کند. عقب رفتم. قلبم تند میزد.
نمیدانم چرا، ولی حس کردم باید دفترچه را باز کنم. صفحهای را که دیشب نوشته بودم، دیدم:
«فردا، وقتی به پنجره نگاه میکنی، رد انگشت را خواهی دید.»
انگار برق از بدنم گذشت. قلم هنوز همانجا بود، اما من هیچوقت یادم نمیآمد این جملات را نوشته باشم. خط خطِ خودم بود، اما نوشتهها غریب بودند؛ انگار دست من فقط وسیلهای برای کسی دیگر شده بود.
صدای پای آهستهای از راهرو آمد. خشکم زد. خانه سالهاست خالی است. به در خیره ماندم. صدای پای لَخت و کشیده، نزدیکتر شد. دستهایم یخ کرده بودند.
یکهو همهچیز ساکت شد.
جرأت نکردم تکان بخورم. چند لحظه گذشت. بعد، حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. نفس سردی روی گردنم نشست. آرام سرم را چرخاندم. هیچکس نبود. فقط صندلی خالی، فقط دیوار.
خواستم فریاد بزنم، اما صدا در گلویم خشک شد. نگاهم دوباره به پنجره افتاد. این بار، روی شیشه نه یک رد انگشت، که کف دست کامل نقش بسته بود. بزرگتر از دست من.
دفترچه از روی میز افتاد. آخرین جملهای که روی صفحهی باز دیده میشد این بود:
«وقتی برگردی، دیگر خودت نخواهی بود.»
با دیدن کف دست روی شیشه، تمام وجودم یخ کرد. دیگر نمیتوانستم تکان بخورم. صدای نفس کشیدن کسی پشت سرم آرام، ولی مداوم، شنیده میشد. برگشتم و آنچه دیدم، مثل برق مغزم را سوزاند:
چهرهام را میدیدم، اما چهرهای نبود که من بشناسم. چشمانم سیاه و گود، لبهایم خشک و بیحرکت، و پوستم رنگ خاکستر داشت. دست بلند کردم، خواستم فریاد بزنم، اما صدایم دیگر متعلق به من نبود.
کف دست روی شیشه شروع به حرکت کرد، آرام به سمت من آمد. با لمس آن، حس کردم بدنم خالی میشود، همهی خاطراتم یکی یکی از من جدا میشوند و چیزی غیرمن جایگزین میشود.
آخرین چیزی که شنیدم، صدای دفترچه بود که از روی میز به زمین افتاد و باز شد:
«او حالا مال من است.»
و سپس، سکوت مطلق.