رمان۷۷فصل۶نیلوفرواژگون قسمت۲

رمان۷۷فصل۶ نیلوفر واژگون قسمت۲ : رمان۷۷فصل۶نیلوفرواژگون قسمت۲

نویسنده: 1357shahrokh

دوست داشتن زیبایی‌ها، گویی وظیفه‌ای است که روح را زنده نگه می‌دارد، اما تسلیم شدن به آن، مثل بردگی است، بندی که تو را از خودت می‌گیرد. به چهره متین خیره شده بودم، و در چشمانش، انگار انعکاس مرداب کپورچال، مثل فیلمی خاموش، پخش می‌شد. گویی تصاویر نیلوفرهای خفته زیر آب، در نگاهش جان می‌گرفتند. ناگهان، با شگفتی گفت: «آن قایق‌ها برای اجاره‌اند؟» «بله،» گفتم، اما در آن لحظه، نمی‌خواستم چیزی را توضیح دهم. با این حال، یاد استادم افتادم که می‌گفت هیچ‌کس حق ندارد شوق حیات را از دیگری بگیرد. «چرا که نه؟» قایقی اجاره کردیم و به سوی قلب مرداب رفتیم. آب، نقره‌ای و درخشان، زیر نور خورشید می‌درخشید، و برگ‌های پهن نیلوفر، مثل فرشی گسترده، مسیرمان را آراسته بودند. متین، با دستانی که لبه‌های قایق را گرفته بودند، به مرداب خیره شده بود. من اما به چشمانش نگاه می‌کردم، گویی در آن‌ها چیزی را می‌جستم که نمی‌شناختم. از حاشیه مرداب، چند بوته پسته دریایی چیدم و به او دادم. «این چیست؟» پرسید، با نگاهی کنجکاو. «پسته مرداب،» گفتم. «بذر گل نیلوفر است. می‌شود خورد.» «پسته؟» گفت، و چشمانش از تعجب گشاد شد. «ریشه‌های نیلوفر کجاست؟» «الان زود است،» گفتم. «اواخر تیر، این پسته‌ها به نیلوفر تبدیل می‌شوند.» او لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت: «می‌شود باز هم بیاییم؟ وقتی نیلوفرها شکوفه کردند؟» نمی‌دانستم چه بگویم. آنچه برای او جذاب بود، برای من نبود، اما نگاهش آرامشی عجیب به من می‌داد، گویی روحم را از باری سنگین آزاد می‌کرد. «اگر شد،» گفتم. قایق آرام در مرداب پیش می‌رفت، و متین در تصاویر اطراف گم شده بود. چقدر دلم می‌خواست مثل او ذوق کنم، مثل او از پسته مرداب شگفت‌زده شوم. اما روحم زخمی بود، جسمم سنگین. تا غروب در قایق ماندیم، و عجیب بود که کلافه نبودم، شیفته هم نبودم. این برایم قابل فهم نبود. وقتی متین از قایق پیاده شد، پرسید: «نیلوفرها دقیقاً کی بیرون می‌آیند؟» «اواخر تیر،» گفتم. «وقتی خورشید طلوع می‌کند، از لجن‌های مرداب سر برمی‌آورند.» «چه شعر قشنگی،» گفت. «شعر نبود،» گفتم، اما او فقط لبخند زد، گویی چیزی را می‌دانست که من نمی‌فهمیدم. --

می‌گویند تبعیض میان فرزندان، زخمی است که خانواده را از درون می‌پوساند. پدرم، با همه خوبی‌هایش، این عیب را داشت. ما با هم سرد بودیم، نه از سر خصومت، بلکه از ناتوانی در فهم یکدیگر. پس از ازدواج او با زنی میانسال از مازندران، تنهایی‌ام عمیق‌تر شد، اما این تنهایی ربطی به او نداشت. فقط من بودم و خودم، گرفتار در روزهایی که مثل مرداب، راکد و سنگین می‌گذشتند. هوای تابستان داغ و شرجی بود. من همیشه عجول بودم، در پی سرانجام کارها می‌دویدم. تازه دستگاه همزن دو تنی به خط تولید اضافه کرده بودیم که چسب عایق می‌ساخت. یک روز، از گرما کلافه، از اتاقم به سمت سالن تولید می‌رفتم که از پله‌ها لغزیدم و افتادم. انگشت کوچک و مچ دست راستم شکست، صورتم و بدنم کبود شد. متین اولین کسی بود که به سمتم دوید. با کمک انباردار، مرا به بیمارستان رساند و تا ساعت ده شب کنارم ماند. وقتی به خانه‌ام رسیدیم، خجالت می‌کشیدم. خانه‌ام ویرانه بود - راه‌پله پر از دمپایی‌های کهنه، آشپزخانه شبیه آزمایشگاهی کثیف، و اتاق خوابم، با یک پتو و بالش پهن‌شده روی زمین، شبیه لانه کارتن‌خواب‌ها بود. لباس‌هایم را با مایع ظرفشویی می‌شستم، چون باور داشتم شوینده‌ها همه یکسان‌اند. متین اما انگار هیچ‌چیز را نمی‌دید. با آرامش رفتار می‌کرد، گویی این آشوب عادی بود. با شرمندگی گفتم: «ببخشید، به زحمت افتادی. توی یخچال نوشیدنی مالت هست.» «تلخ دوست ندارم،» گفت با لبخند. «حالا وقت پذیرایی نیست. استراحت کن. به نظرم چند روز شرکت نیا.» «نیام؟» گفتم. «کی تولید رو می‌چرخونه؟» او خندید. «عجب! فردا نیا. بچه‌ها رو مرخصی با حقوق می‌فرستم. پس‌فردا خودم میام دنبالت.» چیزی در من تکان خورد. نه عشق، نه دوستی، بلکه حس حضور کسی که بدون قضاوت، مرا می‌شنید. پذیرفتم. متین رفت، و من با دو قرص خواب، مثل جنازه‌ای خاموش شدم.

فردا بعدازظهر، زنگ در به صدا درآمد. ساعت از دو و نیم گذشته بود. با صدایی خش‌دار گفتم: «بله؟» متین بود. «گوشی‌ات چرا خاموشه؟» «ببخشید، موقع خواب خاموشش کردم،» گفتم. او با یک بسته کنتاکی وارد شد. «کنتاکی دوست داری؟» «تشکر،» گفتم. «برای من نان بیات و کباب فرقی نداره.» با ولع غذا خوردیم. او لقمه می‌گرفت، و من فقط نگاهش می‌کردم. بعد از غذا، زباله‌ها را جمع کرد و گفت: «سطل زباله‌ات کجاست؟» با خنده گفتم: «اینجا هر گوشه سطل زباله‌ست.» او خندید و گفت: «برای همین اومدم. می‌خوام این بند زیرهشتی که توش زندگی می‌کنی رو مرتب کنم.» با خجالت سعی کردم مانعش شوم، اما او گفت: «بشین، بگذار کارم رو انجام بدم.» تا غروب، لباس‌هایم را شست، خانه را مرتب کرد، و روی صندلی کنار اوپن نشست. «تقریباً تموم شد،» گفت. سرم پایین بود. «چرا این کارها رو می‌کنی؟» پرسیدم. «ما دوستیم، مگه نه؟» گفت. «دوست؟» گفتم، و او با اطمینان تکرار کرد: «آره، دوست.»
#شاهرخ_خیرخواه  ادامه دارد 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.