سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل پنج

نویسنده: mbashrystaysh

سرم خون ریزی می کرد. وقتی نگهبان دید این طوری شده من را گرفتن و بردند نزد پادشاه وحشت در صورت نگهبان موج می زد،به زور من را به زانو در اوردن نگهبانی که من را به اینجا آورد تعظیم کرد وگفت:(درود بر پادشاه بزرگوار) رفت سمتش ودر گوش پادشاه زم زمه کرد.
نمی دونستم چی در گوش پادشاه زم زمه می کرد صورت پادشاه در هم رفت و عصبانی بود،شاید بخاطر اینکه گوی جادویشان را شکستم عصبانی هست؟از پادشاه متنفرم با اون خال های روی صورتش...
خون دماغ شدم،حالا که خوب به یاد میارم موج قدرتمندی بود. ای وای نفهمیدم جادوم چیه!!!الان کسی نیست بگه آخه تو به فکر خودت باش نه فکر اینکه جادوت چیه... ناگهان از روی تخت پادشاهی بلند شد و با انگشت اشاره کرد به من داد زد:(این هرزه عوضی را هرچه سریع تر بیرون کنید!)چیییی!!!،
خندیدم و گفتم:(هه... چرا ها!چی شده؟احمق جوری رفتار کن که نفهمم ترسیدی !!!)عوضی ، خوده پیرمردخرفتش هست،نگهبانی که آنجا بود محکم سیلی به من زدو داد زد:(حرف دهنت را بفهم هرزه!...تو اصلا می دونی داری با چه کسی صحبت می کنی؟!)
داد زدم و ادامه دادم:(برام مهم نیست!!!آهای پیرمرد خرفت از چیه من ترسیدی ها ؟!از اینکه گوی جادویتان را نابود کردم خشمگین هستی...، چیه؟وحشت کردی. در جوابت شوالیه ابله! با یک سگ ترسو بحث می کنم!!! تا...) دیوانه وار خندیدم تا کمی بترسه و فکر کنه من دیوانه شدم،به نگهبانان دستور داد:(این هرزه روانی را از جلو چشمم دور کنین...زود باشید!)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.