سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل شیش
3
7
2
10
آنها من را که دیوانه وار می خندیدم از روی زمین بلند کردن وبیرون از قصر انداختن،زیر لب به آنها کفر گفتم از روی زمین بلند شدم ،گردوغبار روی لباسم را تکان دادم. نگاهی به مردم کردم که به من زل زده بودن وپچ پچ می کردن صدای آنها را می شنیدم که باهم چی می گفتن (این دیگه کیه؟ چرا لباساش اینطوری هست؟تازه سر و صورتش خونی هست)من اهمیتی به آنها ندادم،آنها حق داشتن چون من غریبه ای بودم که از دنیای دیگری به اینجا آمدم.آنها این موضوع را نمی دانستن، دختر کوچولویی سمت من آمد وپارچه سفیدی را به من داد،از او تشکر کردم و رفت.
صورت و دماغ خونی ام را پاک کردم ،پارچه بوی خوبی می داد...
ناگهان زنی گفت:(تو باید ماریا کاسل باشی درسته؟)تعجب کردم برگشتم تا ببینم کی بود این را گفت، زنی با موهای قرمز وجوان
باخودم گفتم این دیگر کیه؟ من را چطور می شناسه؟
پرسیدم:(ببخشید ما همدیگر را می شناس...)ناگهان درد شدیدی در همه جای بدنم احساس کردم خشکم زد وافتادم زمین، چشم هایم کم کم داشتن بسته می شدن زن شُکه شد وداد زد:(خانم ماریا!) دیدم تار و تار تر می شد تا اینکه بی هوش شدم.
همان موقع خوابی دیدم،دیدم وقتی چهار سالم بود پدرو مادرم من را در آغوش گرفتن برگشتم تا صورتشان را ببینم ولی چهر های آنها محو بود،ناگهان خوابم تغییر کرد و دیدم سوار ماشین هستم پدرو مادرم به خاطر مسائل شخصی داشتن دعوا می کردن در راه حیوانی جلویمان سبز شد پدرم وقتی این را دید تلاش کرد تا فرمون ماشین را طرف دیگری بچر خواند ولی کنترلش خارج شدوبه درخت بلندی خوردیم و تصادف کردیم.
در همان لحظه من از خواب پریدم.