سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل هفتم
2
8
2
10
از روی تخت بلند شدم داخله خانه ای بودم نگاهی به دستام کردم و به سرم دست گذاشتم باندپیچ شده بود.چشمم به قفسه ها افتاد نگاهم روی یک شیشه متمرکز شد داخلش پر از قور باقه مورده بود،تعجب کردم بعد چشمم به آتش افتاد که سو سو می کرد چوب های داخل آن خاکستر می شدن. با خودم در این فکر بودم که اینجا خونه کیه؟چه کسی من را نجات داد؟
کسی جز من داخل خانه نبود،که درِخانه باز شدو زنی آمد داخل با خودش گفت:(واییی خیلی هوا سردهههه! مانند موش های آب کشیده شدم...)بهش خیره شدم که آمد داخل وبا حوله سفید تمیز موهای قرمز موج دارش را خشک کرد،لبخند زد وگفت:(دختر بلاخره بیدار شدی ؟سرت چطوره؟)با لحن آرامی گفتم:(شما من را نجات دادید؟)صندلی را روبه تخت کرد ونشست ویکی از پاهایش هم رو آن یکی گذاشت ادامه داد:(درسته من مایا بلانچار هستم... من یک جادوگرم اینجا هم که میبینی خانه من هست)من هنوز حس گیجی داشتم گفتم:(چند وقت بیهوش بودم؟چه اتفاقی برام افتاد؟)
او جواب داد:(تویادت نیست چه اتقافی برات افتاد؟؟؟ ) سرم را به نشانه تایید تکان دادم ادامه داد:(دقیق نمیدونم چه اتفاقی برات افتاد ولی من تو را دیدم که نگهبانان امپراطوری تورابا همان وضع که سرت خون ریزی داشت بیرون قصر انداختن ... و اینکه سه روز بیهوش بودی)سه روز!خوبه حدعقل نمردم،نفس عمیقی کشیدم و بیرون دادم احساس خستگی در وجودم را حس می کردم.
پرسید:(چه اتفاقی برات در قصر افتاد؟هی احیاناًفکر نکنی فضول هستم فقط کنجکاو بودم به پرسم)
گفتم:(وقتی داشتم با استفاده از گوی جادویی که ببینم جادوی من چیه ؟ ناگهان رنگ قرمزی به خود گرفت وگوی ترک خورد، تامی خواستم پناه بگیرم گوی شکست وموجش من را پرت کرد آن طرف سالن تالار...)
اوحرفم را درک کرد وگفت:(آره میدونم منظورت چیه ، آنها این کار را می کنند تا زندانی هارا به معدنِ سنگ بفرستن! اینکار را می کنند تا بفهمند زندانی چطور جادویی دارد و جادویی آن را باطلسمی قوی روی آن می گذارند... )
تعجب کردم وگفتم:(چی!!!)وای اِماو اِمیلی خدای من یعنی قرار آنها را مجبور به کار در معدن کنند ناگهان زد زیر خنده و گفت:(چیه چرا این قدر به فکر فرو رفتی؟داشتم شوخی می کردم...)هوفففف خیالم راحت شدبعد با نگاهی جدی گفت:( ولی اون بخشی که درمورد معدن بود راسته)دلم برای اون دوتا می سوزه چهره ای که به مایا نشون میدم عادی بود مثل این می مونه که فقط دارم گوش میدم نمیدونه دو دوست بدبخت دارم که گیر چه اتفاقی افتادن، دردلم آشوبی برپا شد با خودم می گفتم همه ی این کار ها تقصیره پادشاه خرفت بود! ... اگر او من را بیرون نمی کرد و از دوستانم جدام نمی کرد... ولی وایسا اگه کنار آنها بودم که مثل آنها تمام عمرم را در معدن کار می کردم .
چه خوب شد که من آنجا نیستم، هیهیهیهی خنده شیطانی کردم.