سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل هشتم

نویسنده: mbashrystaysh

بعد یادم آمد که این زن اون موقع من را با اسم خودم صدا کرد!پرسیدم:(توچطوری اسم من را می دونستی؟)
گفت:(من نمی دونم تو که بهم نگفتی؟...)ناگهان منظورم را فهمید وادامه داد:(آها، منظورت همان موقع که دم در قصر دیدمت؟ من اسمت را نمی دانستم شانسی گفتم)ها! شانسی؟ لبخند زد و از روی صندلی بلند شد تا چای برای خودش بریزد از من پرسید:(ماریا چایی می خوری؟)
گفتم:(اره ممنون...)سینی چای را به سمت من آورد و تعارف کرد من برداشتم و گذاشتم روی میز کناریم،همین که چای را می نوشیدگفت:(پس دوستات کجا هستن؟)چی !من که حرفی در مورد دوستام نزدم چطور فهمیده؟...پرسیدم:(من که دوستی ندارم تنها هستم ...)بلند شد و چرخی در خانه زد و ادامه داد:(هوفف دروغ گفتن هم بلد نیستی ماریا !؟)
گفتم:(داری در مورد چی صحبت میکنی دروغ!من که بهت دروغ نگفتم...)وای خداچه گیری کردیم!ادامه داد:(مثل روز روشنِ عرق از سرو صورتت می باره،بزار برم سر اصل متلب تو دوتا دوست به نام امیلی کین و اما ریچاردسون داری درسته؟)این زن واقعا کیه اولش می گفت اسم من را شانسی گفته ولی الان اسم دوستام هم می دونه با شک و تردید گفتم:(تو واقعا کی هستی ؟ دوستای منو از کجا می شناسی؟...)لبخند زد وگفت:( خوب من که بهت گفتم کی هستم...)رفت کنار پنجره و روبه آن ایستاد ادامه داد:(ماریا من هر سه شما را به اینجااحظار کردم.)چی!او مارا احظار کرده به اینجا َا... اماچرا؟
ادامه داد:( مدت ها پیش برای تست آینده شناسی رفتم تا اینکه به طور خیلی عجیب با آینده مرگ باری مواجه شدم سه شیطان که به آنها سه قلو های شیطانی گفته می شودهجوم می آورند،ولی دلیلش را نمی‌دانم پس مجبور شدم سه قهرمان را احظار کنم یعنی شما سه نفر ...) وای خدای من یعنی الان ما قهرمان هستیم ؟ باورم نمیشه،ولی الان من تنهام مردم نمی دونند که ما قراره در آینده سه قلو های شیطانی را از بین ببریم دوستام ...قرار چه بلایی سرمابیاد؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.