سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل نهم
1
1
2
10
مایا به من گفت دو راه بیشتر ندارم اینِ که آنها را بکشم یا بزارم همه قربانی بشن،باران بند آمده بود ولی نم نم می زد سر میز شام نشسته بودم تا خوردن را شروع کنم سکوت بین ما ایجاد شد و تنها صدایی که شنیده می شد صدای نم نم باران بود که روی سقف خانه می بارید. هنوز در این فکرم که واقعا او جدی بود یانه؟سکوتی که کرده من را مور مور می کند،درمورد مبارزه با شیاطین فکر کردم باخودم فکر می کردم خوب اخه من چطوری شکستشان دهم؟ حتی' آزارم به یک مورچه هم نمی رسه!چه برسه به شیاطین...
فردای آن روز بعد از خوب شدنم خانم مایا من را فرستاد به کشوری به نام پادشاهی شبدر او برایم یک کوله پشتی هم آماده کرده بود که مواد لازم در سفر داخل آن بود حوله مواد غذایی و... لباسم خیلی ظایع بود و مخصوصا موهایم خانم مایا لطفی کرد ویکی از لباس هایش را به من داد تا تنم کنم و آن لباس قبلی را دور بیندازم لباس از چرمی به رنگ مشکی مات ساخته شده بود،با خطوط نقره ای که لبه ها وبندها می درخشیدند.شانه بند ها فلزی به رنگ خواکستری تیره بودند،شنل کوتاه پشت لباس سایه ای سرمه ای تیره داشت که هنگام حرکت در باد تکان می خورد و چکمه های بلند به رنگ سیاه براق بودندو روی دستکش ها رد باریکی از قرمز تیره کشیده شده بود. موهایم وقتی بچه بودم نقره ای بوده بخاطر همین خانم مایا گفت:( مو هایت را به رنگ مشکی کن...)دلیل این کارش را نپرسیدم وقبول کردم، او وِردی خواند و موهای من را تبدیل به رنگ مشکی کرد موهایم را بالا بردم و با روبانی سفید آن را بستم.اوگفت:(وقتی به آنجا رسیدی یکی از دوستانِ من به نام میلا آنجاهست او را پیدا کن تا بتواند همه چیز را برات توضیح بده...)من از او برای همه چیز تشکر کردم و با اسبی که خانم مایا برایم فراهم کرد به راه افتادم وقتی من آنجا را ترک کردم او نامه ای نوشت و به دوست عزیزش فرستاد؛
سلام دوست قدیمی سال های زیادی هست که تورا ندیدم،من فهمیدم که قرار سه قلو های تاریکی حمله کنند و من برخلاف اینکه به هیچ کس نگفتم و سه نفر را از دنیای دیگری احظار کردم من یکی از آن سه نفر را با ملاقات با تو فرستادم امیدواربتواند تو را پیدا کند... نام آن قهرمان "ماریا کاسل" است.
(ازطرف دوست قدیمی)
(مایا بلانچار)