او نامه را لوله کردوبه کبوتر نامه رسان دادتا به دست دوستش برساند، همین که از آنجا دور ترو دورتر می شدم ناگهان صدایی به گوشم رسیدکه می گفت:(یکی کمکم کنه!کمک!کمک!...) وایسادم وبا عجله از روی اسب پایین آمدم و بند اسب را گرفتم و به سمت صدا رفتم، که با موجودی عجیب وغریب بر خوردم او پایش در تله گیر کرده بوداو را نجات دادم از درد پایش بی هوش شد خورشید غروب کرده بود،شگفت زده شدم زیرا در این دنیا زمان به این زودی گذشت! تصمیم گرفتم تا اینجا چادر بزنم و شب را اینجا بگذرانم... او را در چادر بردم وپایش را پانسمان کردم،به لطفه خانم مایا او برایم گیاه های دارویی و... گذاشته بود.بعد از پانسمان کردن آن از چادربیرون رفتم تا چوب برای آتش زدن پیدا کنم.
تلاش کردم تابا دوتا سنگ به همدیگر بزنم تا جرقه به چوب خشک بخورد وآتش درست کنم در این فکر بودم اگر کبریت یا فندک بود راحت تر میشد تا اینکه برای آخرین بار امتهان کردم چوب آتش گرفت. فوت کردم تا همه جای چوب ها آتش بگیرد، با مواد غذاهایی که خانم مایا گذاشته بود غذایی درست کنم.