سه قهرمان افسانه ای:سه قلو های دزخ : فصل یازدهم 

نویسنده: mbashrystaysh

من نشستم و غذام را خوردم ،تاریکی همه جا را فرا گرفته بود در همین حین احساس میکردم که در تاریکی کسی است ولی این فکرو خیال های من بود.که ناگهان چشمم به آن شخص که نجات دادم افتاد ،لنگ لنگان از چادر بیرون آمد قدی نداشت خیلی دوست داشتنی بود گفتم:(عه ... بیدار شدی ؟)کاسه سوپم را زمین گذاشتم و به او کمک کردم ترسه ای در وجودش افتاد وقتی رفتم سمتش سیع کردم آرامش کنم با لحن آهسته ای گفتم:(نگران نباش من، باهات کاری ندارم ...)او اجازه داد تا کمکش کنم از من پرسید:(تو کی هستی؟چرا منو نجات دادی ؟)کنارش نشستم و جواب دادم:(ماریا کاسل ، از دیدنت خوشحالم)کمی مکث کردم و با شک و طردید ادامه دادم:(مگه نباید میدادم؟!)ساکت به من خیره شده بود نمی دونستم داره به چی فکر می کنه من به خوردن ادامه دادم گفتم:(تو کی هستی و چی هستی ؟) صورتش قرمز شد نمی دونم چرا ولی فقط من اسمش را پرسیدم .جواب داد:(ام ...خوب من رافتالیا هستم و یک ...نیمه ... انسانم...) طوری صحبت می کرد که انگار کسی تا حالا اسمش را نپرسیده بود... کنجکاو شدم بدونم نیمه انسان چیه گفتم:(منظورت از نیمه انسان هستم چیه رافتالیا؟) موهای بلد و مشکی داشت با دو گوش شبیح به روباه و همین طور دم،مطماًنبودم از رنگ موهایش چون تاریک بود به درستی نمی دیدم او آهی کشیدو حرف من را نادیده گرفت و گفت:(تو منو نجات دادی پس من باید ارباب صدات کنم؟)ها! ارباب ؟ 
باتعجب گفتم :(چرا باید ارباب صدام کنی ها؟؟؟)او سرش را پایین انداخت و ادامه داد:(خوب هرکی که منو میخرید یا نجاتم می داد قصدش این بود که براشون کار ، کنم یا ارباب صداشون کنم ...گفتم شاید تو هم این قصد رو داشته باشی )شک زده شدم آخه چرا این کوچولو این هارو میگه مگه چه زندگی داشته؟ گفتم:(چرا فکر کردی من اربابت هستم یا باید صدام کنی رافتالیا؟؟؟)
او می گفت که وقتی بچه بوده پدرو مادش رهاش کرده بودن ولی از نظرمادرو پدرش راهاش نکردن شاید اتفاقی براشون افتاده ؟او از همان بچه گی در حال کار کردن بوده.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.