عنوان زنجیر های سرنوشت

زنجیر های سرنوشت : عنوان زنجیر های سرنوشت

نویسنده: kabwkhydry

در قلمرو پادشاهی الدورا، جایی که برج‌های بلند و خیابان‌های سنگ‌فرش شده حکایت از قرن‌ها شکوه و جلال داشتند، پادشاه لوئیس با خبری ناگوار روبرو شد. فرستاده‌ای از پادشاهی همسایه، “سایه‌های خونین”، وارد شده بود و ادعا می‌کرد که سربازی قدرتمند برای کمک به نبرد علیه پادشاه شیاطین آورده است. اما حقیقت چیزی فراتر از این بود.

در تالار پذیرایی، پادشاه لوئیس، ولیعهد آرتور، شاهزاده لیا و فرمانده گیلبرت به همراه گروهی از مشاوران و ماجراجویان برجسته گرد هم آمده بودند. نماینده زاکاری با لبخندی موذیانه وارد شد و تعظیم کرد.

“اعلیحضرت، مفتخرم که از طرف پادشاه سایه‌های خونین، این هدیه ارزشمند را تقدیم کنم.” زاکاری با اشاره‌ای به بیرون، توجه همگان را به یک ارابه جلب کرد. سربازان، با بی‌رحمی زنجیرهایی را کشیدند و پسری را به داخل تالار هدایت کردند.

آئورا، با چهره‌ای پوشیده در پشت ماسکی فلزی و زنجیرهایی سنگین بر دست و پا، قدم به تالار گذاشت. نگاه‌های کنجکاو و متعجب به او خیره شده بودند.

پادشاه لوئیس با صدایی آرام پرسید: “این… تمام سرباز شماست؟”

زاکاری با لحنی متکبرانه پاسخ داد: “اعلیحضرت، این پسر به تنهایی از صد سرباز قدرتمندتر است. او یک سلاح زنده است.”

شاهزاده لیا با نگرانی پرسید: “چرا او را زنجیر کرده‌اید؟”

“برای مهار قدرتش، والاحضرت.” زاکاری با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. “او بسیار خطرناک است.”

پادشاه لوئیس با تردید پرسید: “چگونه می‌توانیم به او اعتماد کنیم؟ چگونه می‌توانیم او را کنترل کنیم؟”

زاکاری با لبخندی شیطانی گفت: “اعلیحضرت، ما اهرمی داریم که او را مطیع می‌سازد.”

ناگهان، سربازان دو کودک را به داخل تالار کشاندند. سارا و لئو، با چهره‌های رنگ‌پریده و چشمانی گریان، با زنجیرهایی به هم متصل شده بودند.

“این‌ها خواهر و برادر کوچکتر او هستند.” زاکاری با لذت توضیح داد. “اگر او از دستورات ما سرپیچی کند، آن‌ها مجازات خواهند شد.”

خشم در چشمان پادشاه لوئیس زبانه کشید. او نمی‌توانست باور کند که کسی تا این حد می‌تواند بی‌رحم باشد.

“این چه وضعیتی است؟” پادشاه با صدایی خشمگین فریاد زد. “شما با این کودکان مانند حیوان رفتار می‌کنید!”

“اعلیحضرت، این فقط یک ضرورت است.” زاکاری با لحنی بی‌تفاوت پاسخ داد.

پادشاه لوئیس دستور داد ماسک آئورا را بردارند. سربازان با اکراه اطاعت کردند.

هنگامی که ماسک برداشته شد، همگان از دیدن چهره زیبای آئورا شگفت‌زده شدند. چشمان قرمز و نافذ او، همچون دو الماس سرخ، به پادشاه خیره شده بودند.

“اسمت چیه؟” پادشاه لوئیس با صدایی آرام پرسید.

آئورا سکوت کرد.

“او حرف نمی‌زند، اعلیحضرت.” زاکاری با تمسخر گفت. “او از هشت سالگی در خدمت ما بوده، اما هرگز یک کلمه هم به زبان نیاورده است.”

پادشاه لوئیس با تعجب پرسید: “هشت سالگی؟”

“بله، اعلیحضرت. ما او را از کودکی تحت کنترل خود درآوردیم.”

پادشاه لوئیس تصمیم گرفت قدرت آئورا را آزمایش کند. او دستور داد که آئورا با یکی از شوالیه‌هایش مبارزه کند.

در میدان تمرین، آئورا با شوالیه‌ای زره‌پوش روبرو شد. شوالیه با غرور شمشیرش را بالا برد، اما آئورا حتی نیازی به حرکت نداشت. با یک حرکت کوچک از دستش، شوالیه به هوا پرتاب شد و با صدای بلندی بر زمین افتاد.

همگان از دیدن این صحنه شگفت‌زده شدند. پادشاه لوئیس دستور داد که آئورا با صد شوالیه به طور همزمان مبارزه کند. شاهزاده لیا با نگرانی اعتراض کرد، اما پادشاه مصمم بود.

با وجود زنجیرهای سنگین، آئورا به طرز معجزه‌آسایی بر صد شوالیه پیروز شد. حرکات او سریع و مرگبار بودند و هیچ‌کس نمی‌توانست در برابر او مقاومت کند.

پادشاه لوئیس که تحت تأثیر قدرت آئورا قرار گرفته بود، از زاکاری خواست که خواهر و برادر آئورا و خود او را به اتاقش بیاورد. او می‌خواست با آئورا صحبت کند و از او بخواهد که در جنگ علیه پادشاه شیاطین به او کمک کند.

ادامه دارد… خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.