مسابقات کشوری شطرنج جام شیخ اشراق زنجان بود ، حریف هام رو یکی پس از دیگری شکست دادم و راهی فینال شدم همه جا حرف من بود و همه میگفتن به راحتی قهرمان می شم،اما حالم طبیعی نبود من که معمولن ریلکس بودم و از چیزی دل نگران و دستپاچه نمی شدم بعد از بازی نیمه نهایی یهو بهم ریختم، دل آشوب و نا آرام بودم، توی اتاق قرار نداشتم و بند نمی شدم، رفتم لابی هتل یه فنجان قهوه سفارش دادم ، دلشوره ریشه ی جانم رو رها نمی کرد،عصر شده بود و من کماکان تاب از کف داده به خیال اینکه استرسم برای فینالِ با خودم گفتم یه چرخی توی شهر بزنم که بتونم ذهنم رو کمی از فضای مسابقه دور کنم ،نمی دونستم چه طوفانی در انتظارمِ،به یه چهارراه رسیدم ،چشمم به تابلوی خیابان سعدی که خورد بی اختیار قدم هامُ تندتر کردم،چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یه بنر توجه منو به خودش جلب کرد: "گالری عکاسی و نقاشی رها "
بی درنگ داخل شدم ،بهترین مکان برای آرامش و ریکاوری ذهنی قبل از مسابقه بود .
یه موزیک لایت آسیای شرقی فضای زیبای گالری رو در بر گرفته بود،عطر عود کندر با موزیک و تابلوهای روی دیوار هارمونی زیبایی ایجاد کرده ،محو تماشای آثار بودم که یه خانوم؛ نه یه فرشته با لبخند از روی کاناپه بلند شد و گفت خوش اومدین جناب
بوی آشنای هزارساله ای به مشامم رسید،انگار گمشده ای رو بعد از هزار سال پیدا کرده باشم،احساس قرابتی به قدمت تاریخ؛
دست پاچه شدم،دلم هری ریخت ،مات چهره ی زیبای خانم شدم ،یهو به خودم اومدم با لکنت پرسیدم ایییییین گالری ببببرای شششماست؟با شیطنت گفت: اگه اجازه بدین.
گیج شده بودم ،چرا لکنت گرفتم آخه...
اومدم بگم که
: بانو چه شد که پیش تو لکنت گرفته ایم
ما پیش هر که غیر تو لکنت نداشتیم
اما نگفتم
شکار چشم آهویی شده بودم و به لکنت دچار ؛ خودمو جمع و جور کردم
گفتم کارتون فوق العاده س،تبریک میگم ،بعد پا به پام راه رفت و در مورد هر اثر و نحوه خلقش برام توضیح کوتاهی میداد ،من نمی فهمیدم چی میگه فقط محو آهنگ صداش بودم.کلمات برام گنگ و مبهم بودن تمام حواسم به آهنگ صداش بود ،انگار بتهوون داشت سمفونی جدیدی می نواخت ،روبروم وایستاد، از چشمش شراب می ریخت و از لب هاش شعر ،همه چیزش متفاوت بود،انسان بود ؟فرشته بود؟حاصل جمع حور و پری ؟اصلن وهم و خیال بود یا واقعیت؟خواب می دیدم یا بیدار بودم ؟مگه میشه همچین انسانی روی زمین وجود داشته باشه،نه بی شک اون یه فرشته بود که به رویای من اومده بود ،حال راوی بوفِ کورِ صاق رو داشتم وقتی که از دریچه بالای رف چشهاش به اون زن اغواگر اثیری افتاد ... گیج و منگ بودم ،هر چی که بود دیگه من مال خودم نبودم ،دلم تو سینه جا نمی شد،قلبم مث یه یه گنجشک گرفتار که خورده باشه توی شیشه تندتند میزد،همه ی آثار رو دیدم، تک تک عکسا ،تموم نقاشیا ،،یهو یه آقایی با یه دختربچه ی زیبا اومدن داخل ،دختر بچه پرید بغل خانومه گفت سلام مامان،سرم تیر کشید ،خانوم گفت معرفی می کنم همسرم و دخترم ستیا". انگار یه قطار سریع السیر از روی تنم رد شده باشه مدهوش و بی اختیار خداحافظی کردم و بی هدف بیرون زدم،قرار از کف داده بودم،کاش اصلن اونجا نرفته بودم ،کاش متوجه گالری نشده بودم ،با دلی به یغما رفته و درمانده خیابونا رو قدم می زدم ،
ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که به هتل رسیدم،همه جا رو چشم های خانوم احاطه کرده بود و خواب و قرار و آرامش رو ازم دزدیده بود
تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم، روی تخت از این پهلو به اون پهلو می شدم،سرم رو از پنجره بیرون می بردم،دوباره می اومدم روی تخت دراز می کشیدم ،یهو بدنم گر می گرفت و آتیش می شد می رفتم زیر دوش یهو نیم ساعت بعدش به خودم می اومدم که زیر دوشم ،تا هشت صبح چهاربار رفتم زیر دوش که از هرم خورشید چشماش نسوزم.
ساعت ده صبح فینال بود ، رفتم صبحونه بخورم اما هیچی از گلوم پایین نمی رفت ،شب قبلش هم شام نخورده بودم ،به زحمت یه قلپ چایی خوردم که گلوم نرم شه. یه قرص پرانول رو بدون آب قورت دادم و بیرون زدم.
من که تا پیش از این تا سرکوچه هم که می رفتم چهار دست لباس پرو می کردم و ادکلن نزده هیچ جا نمی رفتم نفهمیدم چی پوشیدم ،حتا دست و رومو هم نشستم ،سوار اسنپ شدم به سمت سالن هیئت شطرنج ،دکلمه علیرضا آذر از رادیو پخش ماشین شنیده می شد:
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبندِ تو دوخت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
.
.
.
رسیدم و یکراست رفتم توی سالن پشت میز نشستم،که یکهو یه دست زیبا با انگشت های کشیده وناخن های بلندی که با لاک سبز جلوه ی خاصی داشت صندلی روبروم رو از زیر میز بیرون کشید.
خداااااای من !! چرا اینطور شد!؟ من کجام!؟ آیا این اتفاقات واقعیه یا وهم ،خیال، خواب یا کابوس؟؟ یک لحظه یاد دیروز افتادم روی بنر نوشته بودم(گالری عکاسی ونقاشی رها آثار "س . ف " ) استرس دوباره منو در بر گرفت ،قلبم نامنظم می زد،انگار یه گردباد داشت منو فرو می خورد.
مهره ی سفید برای خانوم بود،همسرش دوررتر براش دست تکون داد و لایک فرستاد،دخترش با انگشت شصت و اشاره ی هر دو دستش یه قلب توی فضا درست کرد آروم برد سمت قلبش بعد کف دست راستش رو گذاشت زیر چونه ش و برای مادرش بوس فرستاد،من با سپاه سیاه پوشم مقابل لشکر نور و سپیدی و روشنایی صف آرایی کردم توی دلم قبل از شروع پایانم رو اعلام کردم ،زانو زده بودم و دستهامو به نشانه ی تسلیم بالا برده بودم ، بازی شروع شد، دستی که مالِ من نبود یا اگه بود از جایی دیگه فرمان می گرفت جابجا کردن مهره ها رو شروع کرد ،بی حواس و بی اختیار ، مغزم منو به سمت دیگه ای برد،نفهمیدم مهره ها چند بار جابجا شدن که خانوم گفت :کیش مات
گفتم: خخخخانوم ههههههمممون دیییییییروووز تتتتوی گالررررررری ککککککیش مممممات شششششما ششششدم.
بی هدف بیرون زدم
حالا سالهاس دربدرم،از کوچه ای به کوچه ای،از خیابانی به خیابانی از شهری به شهری.
من گم شدم... منو پیدا کن،
منو به خودم برگردون
منو رها نکن رهااااااااا .
پنج شنبه
سوم آبان 1403
به وقت دلتنگی
مسابقات کشوری شطرنج جام شیخ اشراق زنجان بود ، حریفام رو یکی پس از دیگری شکست دادم و راهی فینال شدم همه جا حرف من بود و همه میگفتن به راحتی قهرمان می شم،اما حالم طبیعی نبود من که معمولن ریلکس بودم و از چیزی دل نگران و دستپاچه نمی شدم بعد از بازی نیمه نهایی یهو بهم ریختم، دل آشوب و نا آرام بودم، توی اتاق قرار نداشتم و بند نمی شدم، رفتم لابی هتل یه فنجان قهوه سفارش دادم ، دلشوره ریشه ی جانم رو رها نمی کرد،عصر شده بود و من کماکان تاب از کف داده به خیال اینکه استرسم برای فینالِ با خودم گفتم یه چرخی توی شهر بزنم که بتونم ذهنم رو کمی از فضای مسابقه دور کنم ،نمی دونستم چه طوفانی در انتظارمِ،به یه چهارراه رسیدم ،چشمم به تابلوی خیابان سعدی که خورد بی اختیار قدم هامُ تندتر کردم،چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یه بنر توجه منو به خودش جلب کرد: "گالری عکاسی و نقاشی رها "
بی درنگ داخل شدم ،بهترین مکان برای آرامش و ریکاوری ذهنی قبل از مسابقه بود .
یه موزیک لایت آسیای شرقی فضای زیبای گالری رو در بر گرفته بود،عطر عود کندر با موزیک و تابلوهای روی دیوار هارمونی زیبایی ایجاد کرده ،محو تماشای آثار بودم که یه خانوم؛ نه یه فرشته با لبخند از روی کاناپه بلند شد و گفت خوش اومدین جناب
بوی آشنای هزارساله ای به مشامم رسید،انگار گمشده ای رو بعد از هزار سال پیدا کرده باشم،احساس قرابتی به قدمت تاریخ؛
دست پاچه شدم،دلم هری ریخت ،مات چهره ی زیبای خانم شدم ،یهو به خودم اومدم با لکنت پرسیدم ایییییین گالری ببببرای شششماست؟با شیطنت گفت: اگه اجازه بدین.
گیج شده بودم ،چرا لکنت گرفتم آخه...
اومدم بگم که
: بانو چه شد که پیش تو لکنت گرفته ایم
ما پیش هر که غیر تو لکنت نداشتیم
اما نگفتم
شکار چشم آهویی شده بودم و به لکنت دچار ؛ خودمو جمع و جور کردم
گفتم کارتون فوق العاده س،تبریک میگم ،بعد پا به پام راه رفت و در مورد هر اثر و نحوه خلقش برام توضیح کوتاهی میداد ،من نمی فهمیدم چی میگه فقط محو آهنگ صداش بودم.کلمات برام گنگ و مبهم بودن تمام حواسم به آهنگ صداش بود ،انگار بتهوون داشت سمفونی جدیدی می نواخت ،روبروم وایستاد، از چشمش شراب می ریخت و از لب هاش شعر ،همه چیزش متفاوت بود،انسان بود ؟فرشته بود؟حاصل جمع حور و پری ؟اصلن وهم و خیال بود یا واقعیت؟خواب می دیدم یا بیدار بودم ؟مگه میشه همچین انسانی روی زمین وجود داشته باشه،نه بی شک اون یه فرشته بود که به رویای من اومده بود ،حال راوی بوفِ کورِ صاق رو داشتم وقتی که از دریچه بالای رف چشهاش به اون زن اغواگر اثیری افتاد ... گیج و منگ بودم ،هر چی که بود دیگه من مال خودم نبودم ،دلم تو سینه جا نمی شد،قلبم مث یه یه گنجشک گرفتار که خورده باشه توی شیشه تندتند میزد،همه ی آثار رو دیدم، تک تک عکسا ،تموم نقاشیا ،،یهو یه آقایی با یه دختربچه ی زیبا اومدن داخل ،دختر بچه پرید بغل خانومه گفت سلام مامان،سرم تیر کشید ،خانوم گفت معرفی می کنم همسرم و دخترم ستیا". انگار یه قطار سریع السیر از روی تنم رد شده باشه مدهوش و بی اختیار خداحافظی کردم و بی هدف بیرون زدم،قرار از کف داده بودم،کاش اصلن اونجا نرفته بودم ،کاش متوجه گالری نشده بودم ،با دلی به یغما رفته و درمانده خیابونا رو قدم می زدم ،
ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که به هتل رسیدم،همه جا رو چشم های خانوم احاطه کرده بود و خواب و قرار و آرامش رو ازم دزدیده بود
تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم، روی تخت از این پهلو به اون پهلو می شدم،سرم رو از پنجره بیرون می بردم،دوباره می اومدم روی تخت دراز می کشیدم ،یهو بدنم گر می گرفت و آتیش می شد می رفتم زیر دوش یهو نیم ساعت بعدش به خودم می اومدم که زیر دوشم ،تا هشت صبح چهاربار رفتم زیر دوش که از هرم خورشید چشماش نسوزم.
ساعت ده صبح فینال بود ، رفتم صبحونه بخورم اما هیچی از گلوم پایین نمی رفت ،شب قبلش هم شام نخورده بودم ،به زحمت یه قلپ چایی خوردم که گلوم نرم شه. یه قرص پرانول رو بدون آب قورت دادم و بیرون زدم.
من که تا پیش از این تا سرکوچه هم که می رفتم چهار دست لباس پرو می کردم و ادکلن نزده هیچ جا نمی رفتم نفهمیدم چی پوشیدم ،حتا دست و رومو هم نشستم ،سوار اسنپ شدم به سمت سالن هیئت شطرنج ،دکلمه علیرضا آذر از رادیو پخش ماشین شنیده می شد:
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبندِ تو دوخت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
.
.
.
رسیدم و یکراست رفتم توی سالن پشت میز نشستم،که یکهو یه دست زیبا با انگشت های کشیده وناخن های بلندی که با لاک سبز جلوه ی خاصی داشت صندلی روبروم رو از زیر میز بیرون کشید.
خداااااای من !! چرا اینطور شد!؟ من کجام!؟ آیا این اتفاقات واقعیه یا وهم ،خیال، خواب یا کابوس؟؟ یک لحظه یاد دیروز افتادم روی بنر نوشته بودم(گالری عکاسی ونقاشی رها آثار "س . ف " ) استرس دوباره منو در بر گرفت ،قلبم نامنظم می زد،انگار یه گردباد داشت منو فرو می خورد.
مهره ی سفید برای خانوم بود،همسرش دوررتر براش دست تکون داد و لایک فرستاد،دخترش با انگشت شصت و اشاره ی هر دو دستش یه قلب توی فضا درست کرد آروم برد سمت قلبش بعد کف دست راستش رو گذاشت زیر چونه ش و برای مادرش بوس فرستاد،من با سپاه سیاه پوشم مقابل لشکر نور و سپیدی و روشنایی صف آرایی کردم توی دلم قبل از شروع پایانم رو اعلام کردم ،زانو زده بودم و دستهامو به نشانه ی تسلیم بالا برده بودم ، بازی شروع شد، دستی که مالِ من نبود یا اگه بود از جایی دیگه فرمان می گرفت جابجا کردن مهره ها رو شروع کرد ،بی حواس و بی اختیار ، مغزم منو به سمت دیگه ای برد،نفهمیدم مهره ها چند بار جابجا شدن که خانوم گفت :کیش مات
گفتم: خخخخانوم ههههههمممون دیییییییروووز تتتتوی گالررررررری ککککککیش مممممات شششششما ششششدم.
بی هدف بیرون زدم
حالا سالهاس دربدرم،از کوچه ای به کوچه ای،از خیابانی به خیابانی از شهری به شهری.
من گم شدم... منو پیدا کن،
منو به خودم برگردون
منو رها نکن رهااااااااا .