یک دختر ۱۷ ساله و یک پسر ۱۸ ساله (تهیانگ) توی شرایط سخت و پر از تنش آشنا میشن. رابطهشون اول پر از دعوا، سرسختی و سوءتفاهمه، اما کمکم با دیدن ضعفها و دردهای همدیگه، بینشون علاقهای عمیق شکل میگیره. تهیانگ با وجود ظاهر سرد و تندش، کمکم تبدیل به پناه امن دختر میشه.
اتفاقات زیادی بینشون میفته: دعواها، دلخوریا، لحظههای آروم و پرعشق، و حتی موقعیتهایی که خانواده و اطرافیان نمیدونن چه رابطهای بینشونه. دختر بارها احساس میکنه تهیانگ براش مثل بهشته در حالی که دنیاش پر از جهنم و سختی بوده.
در قسمت پایانی فصل ۱، تهیانگ تصمیم میگیره رابطه رو جدی کنه و حتی میبره دختر رو برای عقد. خانواده دختر که همیشه سختگیر بودن، وقتی شادی واقعی دختر رو میبینن، برای اولین بار میپذیرن. پدرش میگه: «اولین باره بچهمو خوشحال دیدم.»