اواخر سال ۷۰ بود…
من، هانیه، تنها دختر یه خانوادهی پرجمعیت. هفت تا برادر داشتم، شیش تاشون ازدواج کرده بودن، جز آخری که تنها مجرد خونه بود و همسن و همبازی من. ده سالم بود که از شهرستان کوچ کردیم به شهر.
مامان، زنی سختگیر و مادیگرا بود، برعکس بابام که همیشه یه لبخند خسته و مهربون گوشهی لبش داشت. یه مرد آروم و سربه زیر که کار به کار کسی نداشت. زنداداشام؟ هرکدوم یه جور، ولی انگار همهشون تو یه چیز مشترک بودن؛ اینکه همیشه باید در خدمتشون میبودم.
از بچگی خواستگار زیاد داشتم، ولی مامان و برادرا همیشه یه جوری ردشون میکردن. هیچکس حق نداشت زیادی بهم نزدیک بشه! منم به این به اصطلاح اسارت یا تعهد خونواده یه جورایی تن داده بودم.
تا اینکه… کلاس دوم راهنمایی بودم که محمدو دیدم؛ برادرِ دوستم زهرا. یه پسر آروم و ساکت، با چشمهایی که همیشه انگار دنبال جواب یه سوال بودن. کمکم نگاههاشو حس کردم، وقتی میاومد دنبال زهرا. نه حرفی، نه چیزی... فقط نگاه.
یه روز، زهرا مریض شد و نیومد مدرسه. با خودم گفتم پس امروز محمدم نمیاد. انگار یه جورایی عادت کرده بودم به هر روز دیدنش. اما… همین که از مدرسه زدم بیرون، محمدو دیدم اونطرف خیابون ایستاده. دلنگرون شدم. «زهرا که نیومده، این چرا اینجاست؟» یه حس عجیب ته دلم پیچید... مثل وقتی چراغا خاموش میشن و صدای تیکتاک ساعت، یهدفعه بلندتر میشه.
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت مغازهی داداشم. یه کم اونجا موندم، بعد راه افتادم سمت خونه. هوا گرم بود، آسفالت زیر پام میسوخت. خیابون خلوت بود. قدمامو تندتر کردم... ولی یه صدای پا از پشت سر، ریتم قدمامو بههم زد. دلشوره گرفتم. آروم برگشتم… محمد بود.
نفس تو سینم حبس شد. نه از ترس، نه از ذوق... یه حس مبهم، مثل وقتی که یه خواب تکراری رو تو بیداری میبینی. محمد روبهروم بود. همون نگاهِ آرومی که همیشه از دور میدیدم، حالا نزدیکتر از همیشه تو چشمهام خیره شده بود.
دلم میلرزید. نه به خاطر اون... به خاطر اینکه نمیدونستم الان چی در انتظارمه. نکنه داداشم ببینتش؟ نکنه مامان همه چی رو ببینه و شب یه دعوای تازه شروع بشه؟ ذهنم پر بود از ترسها، اما یه گوشهی کوچیک قلبم... یه جرقهی عجیب زده بود. تا حالا هیچکس اونطوری دنبالم نیومده بود. تا حالا هیچکس... به خاطر من، جلوی مدرسه ظاهر نشده بود.
نفهمیدم چطور پامو دوباره به حرکت انداختم. نه فرار بود، نه رفتن... بیشتر شبیه سرگردونی بین یه «نکنه» و یه «کاش» بود.
تو دلم آشوب بود، ولی صورتم سنگ. یاد گرفته بودم که اگه دلم بخواد بخندم، باید قایمکی بخندم... اگه عاشق بشم، باید تو دلم خفهش کنم.
همهی اون چند قدم تا خونه، انگار سالها طول کشید. صدای قدمای محمد هنوز پشت سرم بود... انگار اومده بود تا چیزی بگه... یا شاید فقط مطمئن بشه که من متوجه شدم. همین جوری تو تفکراتم غرق بودم که یهو محمد آروم گفت: "هانیه خانوم، میخواستم چیزی بهتون بگم."
نفسم بند اومد. چشمامو بستم و از ترس دویدم سمت خونه. در زدم، مامان درو باز کرد و با نگرانی گفت: "چی شده؟ چته؟" به زور گفتم: "خیلی گرمه، مامان... دارم خفه میشم."
اون شب هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم. از فکر محمد تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم.
فردای اون روز وقتی رفتم مدرسه، دیگه خبری از محمد نبود. اما دلشوره داشتم، نمیخواستم تنها تو خیابون برم. با ترس خودمو به محدثه رسوندم و با هم برگشتیم. مستقیم راه افتادیم سمت خونه، تا تنها نباشم.
وقتی رسیدم خونه، یه مهمون آشنا اونجا نشسته بود. فریبا خانوم، زن چاق و خندهرویی که سر کوچه زندگی میکرد. اول فکر کردم شاید برای سفارش فرش پیش مامان اومده، چون مامان قالیباف بود.
سلام کردم و رفتم تو اتاق تا لباس عوض کنم. اما وقتی به حرفاشون گوش دادم، متوجه شدم که چیزی که دارن حرف میزنن، هیچ ربطی به فرش نداشت...
«فکر میکنی این فقط یه حس ساده بود؟ یا یه اتفاق که سرنوشت امو تغییر میداد!»
ادامه دارد…ود را بنویسید