گلی که سخن میگفت

وقتی ذهن با واقعیت فاصله می‌گیرد، یک گل سخنگو می‌تواند همه چیز را عوض کند… : گلی که سخن میگفت

نویسنده: Novis_writer

چشم‌هایم را بسته بودم و روی تخت نشسته بودم، سعی می‌کردم سکوت ذهنم را مهار کنم. صدای قدم‌های پرستار که نزدیک شد، توجه‌ام را جلب کرد: «می‌تونی برای هواخوری به حیاط بری.»

هوا تازه و کمی سرد بود، بوی خاک و چمن خیس از باران فضا را پر کرده بود. قدم‌زنان به سمت نیمکت‌ها رفتم، اما هر قدم، صداهایی خفیف و نامفهوم در گوشم می‌پیچید؛ زمزمه‌هایی که هیچکس نبود.

نشستم و سعی کردم تنهایی‌ام را حس نکنم که ناگهان صدایی نرم و نزدیک آمد: «هی! من اینجام… این پایین!»
چشم‌هایم را باز کردم، کسی نبود… تا نگاه کردم، یک گل کوچک کنار نیمکت، به آرامی تکان خورد. گل سخنگوی من بود.

گل گفت: «چی شده؟ چرا اینقدر غمگینی؟ چرا نمی‌ری با بقیه حرف بزنی و وقتت رو بگذرونی؟»
با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: «چون اونا دیوونن، اما من نیستم.»
گل پرسید: «اگر دیوونه نیستی، پس تو تیمارستان چی کار می‌کنی؟»

نفس عمیقی کشیدم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم:
«چون اونا باور نمی‌کنن که من خواهرمو می‌بینم و باهاش حرف می‌زنم. می‌گن مرده… اما من می‌بینمش.
دکترها می‌گن توهم می‌زنم، و هر بار که دارو بهم می‌دن، خواهرم قهر می‌کنه و نمیاد پیشم. بهم می‌گن اسکیزوفرنی، اما من دیوونه نیستم… اون نمرده.»

گل آهی کشید و گفت: «اوه… من متاسفم. شاید اونا راست می‌گن، اما شاید کمی بهشون اعتماد کنی و سعی کنی درمان شی.
می‌دونم برای خواهرت ناراحتی، اما اگه سر قبرش بری و لحظه‌ای براش دعا و یادش کنی، هم اون آرامش پیدا می‌کنه، هم تو… و دیگه اینجا نمی‌مونی.»

صدای باد و لرزش برگ‌ها حس زمان و مکان را مبهم کرده بود. ذهنم پر از صداها و تصویرهای متناقض شد، اما برای اولین بار احساس کردم چیزی واقعی و آرام هست.

ناگهان صدای پرستار قطعش کرد: «پاشو، وقت هواخوری تموم شد.»
سرم را برگرداندم، آماده خداحافظی با گل… اما گل دیگر آنجا نبود. انگار هیچوقت وجود نداشته است.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.